(1400 خرداد 13، 18:29)golgoli نوشته است: [ -> ]سریالی ینی چی؟
+ بله از تمایل جنسی ( شایدم من اینطور فکر میکنم و در حقیقت این نباشه )
+منظورم رابطه جنسیه
نه دوستی با جنس مخالف کلا تو فازش نیستم فقط ازدواج
+ چند وقته به ازدواج موقت فکر میکنم!!
میگم خب تا کی صبر کنم موقعیت ازدواج پیش بیاد از طرفی ام اصلا موقعیتی ندارم باید معجزه پیش بیاد و صبر زیاد و اینکه خب خیلی خوبه هم گناه نکنی هم به اون چیزی که میخوای برسی
خلاصه اینکه اصلا گیر افتادم و هر روز دارم بدتر میشم و نمیدونم چطور خودمو جمع کنم
خیلی وقته حالم خوب نشده ...
و همه چی دست به دست هم داده
اول از اینکه خواهری، از من به تو نصیحت،
هیچ وقت مسئله برات احساس گناه نیاره،
تو برای رفع و حل مسئله اول باید بتونی درست ببینی و بفهمیش، خب؟
پس در عین اینکه بدی این عمل رو پذیرفتی و فکر کردن بهش حتی اگه یکوچولو تحریکت هم بکنه،
قضاوتت رو از خا، فکرهای شهوتی اینا پیش خودت
تغییر نمیده،
برو سراغ مسئله ت و خوب بهش فکر کن. به عامل های دخیل فکر کن، گیر نکن توش بخاطر اینکه احساس گناه داره خفه ت می کنه. گیر کردن خیلی بدتره. از خودت بپرس:
با سرپوش گذاشتن روش آیا بهتر میشه اوضاع؟
نه. بعد می رسی به اینجا که میگی ازدواج موقت
آخه ازدواج موقت برای دختر؟! نمی دونم نمی خوام قضاوت نابجایی کنم ولی آخه خیلی با عقل ناجوره که یک دختر باکره ازدواج موقت بکنه. ازدواج موقت پسرها هم تا جایی که من میدونم با زنان سن بالاست نه دختر جوون. تازه اما و اگرهاش بماند.
مسئله دوم که می خوام بگم بهت قصه شکست خودمه.
منم این هفته که شکستم وضعم همین بود. نیاز شدید به رابطه و کاملا درک می کنم. واقعا حس می کردم اگه انجام ندم تموم میشم و بدنم می طلبه! بدون هیچ فیلم بد، عکس بد، ورودی بد، من این نیاز رو دارم.
آقا اصلا یه چیز عجیب که تو این پنج ماه سابقه نداشت! اینقدر لمس بدنم حساس شده بود که نگو!
خب من چه کارش کنم؟ بدنمه دیگه. منم جوونم و اگه سالم باشم غریزه دارم، نه؟!
دیدم جنگ نمیشه. یک شب کلی گریه کردم، رفتم اورژانس و از بی حالی خوابم برد. اما شب بعد حواس پرت کردن و اینا هم جواب نداد. شب کلا خوابم نمی برد. یکم آزادش گذاشتم گفتم ولی به حد شکستن نرسه. یکم اوضاع بهتر شد اما تمام نشد باز نیاز سر جاش بود.
خلاصه دفعه بعد ادامه پیدا کرد تا این که شکستم. فرداش باز تکرار شد. فرداش تو نماز صبح گریه می کردم می گفتم خدایا میدونم کار بدی کردم، میدونم با علم به اینکه بده و با اراده خودم کردم، اما می دونم تو هیچ وقت از من متنفر نمیشی و همیشه میخوای من از راه خطا، هر وقت که شد، حتی اگه گناهم بد بود، سریع راهمو به سمت درست کج کنم و تو با جبران کردن من می بخشی و می پوشونی، طوری که انگار نبوده... خدایا من بر می گردم اما حالا که من بدنم اینطور شده، من چه کنم؟
این از کجا نشأت گرفته؟ چطور ساکتش کنم؟ این لمس برانگیخته دیگه چی میگه؟ من پتو رو به خودم می پیچم تحریک میشم خدایا
باور من اینه که اگه خدا گفته تا ازدواج خودتون رو کنترل کنید پس شدنیه. این ماییم که در جاهای مختلف زندگی، سبک های ناقص و قراضه ای که داریم، حس و حال هایی تولید می کنه که در کانال آخر میشه نیاز جنسی.
مثلا همین کمال گرایی تولید حس بی ارزشی، بی کفایتی، ناتوانی، شکست، عقب افتادن و... می کنه. بعد تو که دیگه تحمل این همه فشار روانی رو نداری و حتی خودتو لایق استراحت هم نمیدونی، و همش خودتو تحت فشار نیذاری محتاج لذت لحظه ای جنسی میشی. اصلا ممکنه بخاطر این بری سراغ لذت جنسی که باعث میشه مشکلات یادت بره.
من یک کمال گرای قهار بودم. وقتی به یکی از قله های موفقیت می رسیدم، بلافاصله قله بعدی برای فتح کردن تعیین می شد. حتی قبل از اینکه خستگی در کنم برا تا اینجا رسیدن، و حتی قبل از اینکه از رسیدن به این قله یکمی لذت ببرم!
گاهی هم دوست نداشتن خودمون حس هایی تولید می کنه که می کشه به نیاز به لذت جنسی.
مثلا به خودمون عشق نورزیدن و خالی نکردن جام بلورین عشقمون روی سر خودمون و دادنش به بقیه در عین نیاز درونیمون(کسی که زیاد به بقیه محبت می کنه، برا اینه که کمبود محبت داره و می خواد بقیه در جبران محبت عاش بهش محبت کنن اما نمیدونه باید این ظرف محبت رو رو سر خودش خالی کنه، خودش به خودش توجه کنه، خودشو دوست داشته باشه، قربون صدقه خودش بره و.. نه اینکه منت محبت بقیه رو بکشه) باعث میشه احساس نا امنی کنیم، احساس کنیم هیچ کس ما رو دوست نداره، احساس کنیم اصلا مهم نیستیم، احساس کنیم دنیا بی ارزشه و باز وقتی دیگه تحمل وزن این همه فکرهای سمی سخت شد فقط می خوایم فراموشش کنیم
باید دید این حس های شدیدی که داری از کجا میاد.
من بعد شکستم خیلی فکر کردم.
از تو چه پنهون جواب اولم «نمی دونم» هست
چون که دیگه نه کمال گرایی دارم نه تحت فشار تله دیگه ای هستم. حس بی ارزشی هم دیگه ندارم. نه گفتنم تا حد زیادی درست شده...
(به لطف خدا و بعد حدود سه سال درمان)
اما خب من نمیشینم و همینطور در جستجو ام که دلیلش رو بفهمم.
این بار با شکستم از زیر این فشار جنسی بیرون اومدم.
باور دارم اگه مکانیسم های زندگی سالم رو پیاده کنم این میلم هم کنترل میشه. به اینجاها نمی کشه!
پس فرصت زیادی ندارم و با رویه سابق اگه ادامه بدم دوباره این احساس نیاز تولید میشه!
فعلا گل گلی جونم تا اینجا کمی فهمیدم که میزان لذت های حلالم بسیار کمتر از میزان طبیعی بوده. سبک کمال گرایی هنوز در من هست با اینکه اجباری ندارم.
دیروز نوشتم، من خوراکی های مثل پاستیل اینارو سال هاست نخوردم و نخریدم چون مضر و مسخره می دونستم.(از تاثیرات کمالگرایی)
برام جالب نبود چون وقت تلف کردن بود، چون خوراکی باید
مفید می بود تا می خوردمش
اما حالا باید نیاز به تفریح و لذت رو به رسمیت بشناسم.
حالا باید سرعت معقولی برای رشد و پیشرفت در نظر بگیرم.
حالا باید در نظر بگیرم پاستیل هم یه راهه برا لذت بردن.
لازم بود توضیح بدم.
حالا بیا بشین برام شرح بده یا اگه نمیدونی از الآن مأموریتت اینه که هر وقت بیکار شدی فکر کنی و دلیلش رو پیدا کنی، دنبال سرنخ ها باشی.
ببین چی تو زندگیت سر جاش نیست؟
مثلا میگی بیکاری. آدم سالم بیکار نیست، دغدغه و مشغولیت داره. باید برا خودت مشغولیت مفید دست و پا کنی.
دیگه اینکه ببین چی ازارت میده؟
این آزار از کجا میاد؟
از دیگران یا از تصور تو؟
چه باورهایی داری که احساس بد بهت میدن؟
شاید اشتباهن، شاید ناقصن...
ماموریت تو اینه که این مسئله ها رو که فقط خودت میتونی، شفاف کنی (چون همین که شفاف بشه نصفش حل شده) مورد بررسی و کنجکاوی قرار بدی.
اگه مشکلت فقط کمال گراییه من راهکار تغییرش رو از روی کتاب تو گروه میذارم تا قدم به قدم دنبال کنی.