روزی روزگاری
وقتی طفلی بیش نبودم
داشتم از مدرسه میومدم خونه
کلا مرض داشتیم وقتی میاییم خونه نباید پامون به آسفالت بخوره ! مصافت 5 دقیقه ای رو 20 دقیقه طول میدادیم و سالانا سالانا از لبه ی جدول میومدیم . خیابون رو که جدول کشی میکردن قطر جدول فکر کنم یه وجب هم نمیشد زنگ آخر که میخورد رو جدول ها پر میشد از دانش آموز .
یا وقتی میخواستیم مسیرمون عوض کنیم و جدول نبود پاموو میذاشتیم رو یه تیکه سنگ ؛ یا اگه کلا هیچی نبود و فقط آسفالت پیش رومون بود رو پنجه هامون راه میرفتیم که یه موقع گیم اور نشیم
یبار داشتم همینجور از لبه ی جدول میومدم رسیدم به جایی که داشتن ساختمون میساختن . جلوی در خونه ملیگرد ریخته بودن و یک وجب مسیر منو بسته بودن
چند ثانیه ای واییستادم که یه مسیر انحرافی بتونم پیدا کنم و مبادا پام به آسفالت نخوره
نشستم یکم فسفر سوزوندم و خودم به تنهایی و بدون راهنمایی هیچ شخصی به این نتیجه رسیدم که خب میلگرد که آسفالت نیست پس میتونم از رو میلگرد ها رد شم :99:
پر از احساس شور و ترقی از فسفری که سوزونده بودمو و نتیجه ای که گرفته بودم خواستم از رو میلگرد ها رد شم و برم اونور ؛ یه میلگرد زیرش یه سنگ رفته بود اون سرش هم رفته بود زیر بقیه میلگرد ها یه نیم متری سرش اومده بود بالاتر از زمین . همینجور داشتم رد میشدم پامو گذاشتم رو این میلگرد ؛ میلگرده رفت پایین دیدم حالت فنری داره خوشم اومد . پس از کمی الاکلنگ بازی فسفر ته مغزم بهم گفت کل زورت رو بنداز رو میلگرده ببین چی میشه . یه پامو گذاشتم رو میلگرد و اون یکی پامم آوردم بالا ؛ میلگرد خم شد اومد چسبید به زمین ؛ گفتم حالا پامو وردارم ببینم چی میشه ؛ کلمو آورده بودم جلو و داشتم میلگردو نگاه میکردم که اگه پامو وردارم چه حالتی پیش میاد ؛ همین که پامو ورداشتم زااااااااااااااااارت ... میلگرد اومد تو صورتم
شیون کشان رفتم خونه ؛ پای چشمم کبود شده بود مامانم هی میگفت کی زده ؛ منم نشستم تعریف کردم که رفتم رو میلگرد و میلگرد هم نامردی نکرد اومد تو صفتم ؛ مادر گرام هم نه گذاشت نه برداشت یکی هم اون زد
بچه مگه 100 بار بهت نگفتم موقعی که میایی خونه ادا در نیار ؛ یبار دیگه شلوغ کنی به مدیرتون میگم بندازت تو سیاه چال مدرسه
کلا انقدر که این سیاه چاله نداشته ی مدرسه ی ما در تربیت من نقش داشته هیچ چیز دیگه ای نقش نداشت ...
حالا امروز ؛ کوچکترین طفل خانواده رو با همون سن خودم مقایسه میکنم ؛ هم سن این بودیم تفریحمون این بود مثل بز از مکان های صعب العبور رد شیم و پامون به آسفالت نخوره حالا این اومده میگه همه دوستام تبلت دارن من تبلت ندارم ؛ من که کلا همیشه فکر میکردم اگه پام بیاد رو آسفالت الان زمین باز میشه منو میکشه تو
حالا اومده داره مشخصات تبلت میگه ؛ یعنی اگه خودش نمیگفت مشخصات تبلته من عمرا خودم نمیتونستم بفهمم اینایی که میگه مربوط به تبلته
والا ما نهایت تکنولوژیمون میکرو بود ؛ همونی که پرنده ها پرواز میکردن باید با تنفگ میزدیشون . دو سه تا بالشت میذاشتم رو هم پشت بالشت ها سنگر میگرفتیم که مبادا یه موقع پرنده ها منو نبینن
بعد یه دفعه از پشت بالشت میپریدم بیرون و تیراندازی میکردم
یعنی همچین اوسگول دلنشینی بودم من
حالا این از اون موقع من کوچیک تره از الان من بیشتر میدونه
ولی جدی تکنولوژی خیلی بچه ها رو تنبل کرده ؛ کنترل نیم متر باهاش بیشتر فاصله نداره زورش میاد کنترل رو برداره کانال عوض کنه یعنی اگه به دادش نمیرسیدم تا صبح میشست پیام بازرگانی میدید . والا زمون ما تلویزیونمون کلا دو تا کانال میگرفت اونم دستی بود کنترل نداشت . ولومش هم شکسته بود با انبردست باید کانال عوض میکردیم