با عذرخواهی از نویسنده این متن که تقریبا 6 صفحه از متنشو جا انداختم.
از خدا میخوام که نورانیت جملاتشو از بین نبرده باشم.آمین
یک داستان شخصی-قسمت آخر
طلوع آزادی
معالجه هایی مانند"بیرون کشیدن ارواح خبیثه" که توسط افراد مختلف برای من تجویز میشد،کاملا بی نتیجه بود. داروهای روانکاوی و روان پزشکی،این بیماری را درمان نمیکرد.
من درست مثل یک دائم الخمر که ناامیدانه در محله ها و خرابه های پست شهر زندگی میکند، ناامید شده بودم.
کاملا اتفاقی به یک جلسه ترک الکل رفتم. و حقیقتی را که مدتها پیش باید میفهمیدم فهمیدم، یعنی بی قدرتی در برابر شهوت را اقرار کردم؛درست همانطور که الکلی ها در مقابل الکل عاجز بودند.این تناقض که برای پیروز بودن باید به شکست اقرار کرد و تسلیم شد، اثری عمیق بر روی من گذاشت.
من شهوت را همانطور که الکل و هرویین را کنار میگذارند، کنار گذاشتم.یعنی دیگر از طریق چشم و تخیل شهوت را تغذیه نمیکردم.دیگر مثل گذشته نمیترسیدم که پرهیز جنسی مرا بکشد. میدانستم که به هر قیمتی شده باید رفتارهای جنسی ام را متوقف کنم.اتفاق عجیبی که رخ داد این بود که من نمردم! چرا تا این لحظه کسی به من نگفته بود که روابط جنسی اختیاری است؟
برای آزادی کامل نباید در ذهنم به روابط جنسی با دیگران پناه ببرم ومدتها زمان لازم بود تا به این حد از آزادی برسم. به مرور به این نتیجه رسیدم که برای شفا یافتن از این بیماری باید الگوهای عادت ذهنی ام را تغییر بدهم.بدون شفا یافتن بهبودی واقعی نخواهد بود.
بدون پناه بردن به داروها برای دور شدن از واقعیت ها، شروع به دیدن و درک احساساتم کردم.حالات عصبی،رنجش،منفی گرایی،اضطراب و ترس نمایان شدند. اما از همه اینها گذشته، ترسم از این بود که قیافه حقیقی درونی ام را ببینم.میدانستم که چهره باطنی زیبایی ندارم.من باید از نوع شروع میکردم بنابراین درد شروع شد.و این جایی بود که به وجود تضاد دیگری پی بردم.اینکه باید درد بکشیم تا خوب شویم.
وقتی توانستم از گذشته ام رها باشم، آزادی واقعی را احساس کردم.من تبدیل به یک کودک آموزش پذیر شدم. روش فکر کردن و رفتار کردنم را تغییر دادم و زندگی ام را بر مبنای تسلیم شدن در برابر خواست خدا ساختم.سپس شروع به کار کردن بر روی نواقصم کردم؛ و البته این روند همچنان ادامه دارد.همچنین شروع به برطرف کردن خطاها و اشتباهات گذشته ام کردم و سعی کردم آنها را جبران کنم. باور کنید هیچکدام از این کارها به آسانی صورت نگرفت. من فقط میدانستم برای زنده بودن باید این کارها را انجام دهم.باید در خودم میمردم تا به حیات واقعی برسم و این یک تناقض دیگر بود.
امروز من کارهایی را که برای خودم انجام میدهم، دوست دارم.دیگر مثل یک تبعیدی جزامی یا مثل یک زندانی رویای فرار کردن را ندارم.
اشتغال و اجبار جنسی از بین رفته است و من آزاد شده ام.اما هنوز شفا پیدا نکرده ام عادت من هنوز هم من را وادار میکند که سرم را بچرخانم و به چیزهایی که جالب به نظر میرسد نگاه شهوت آمیز بکنم و آنها را مصرف کنم.بخشی از وجود من هنوز به من میگوید که اگر این کار را انجام ندهم خواهم مرد.
اما فقط برای یک روز،فقط برای یک برخورد، فقط برای یک نگاه و فقط برای یک تفکر و یک خاطره مجبور نیستم که این هوس ها را عملی کنم و مجبور نیستم که با ولع و شهوت به آنها نگاه کنم و دوباره آن جرعه شهوت را بنوشم.
ادامه آزادی من بستگی به دیدگاه و نگرشم دارد.اگر قلبم را به روی "فیض و رحمت الهی"و "دیگران" نگشایم دچار دردسر بزرگی میشوم.من در هر زمانی که بخواهم میتوانم در کمتر از یک چشم بر هم زدن در ذهنم اولین جرعه شهوت را بنوشم. به همین دلیل ادامه پاکی من بستگی به حفظ و نگهداری حالت روحانی ام؛ یعنی حفظ دیدگاه درست، درباره خودم و دیگران دارد.
اگر چه زندگی، همیشه توام با آسایش و راحتی کامل نیست، اما من چیزی بسیار بهتر از شهوت پیدا کرده ام و آن واقعیت است.
خودم هم باورم نمیشد کسی که امروز دارم در موردش مینویسم، همان کسی باشد که اعمال و افکارش در گذشته آن گونه بود که برایتان توصیف کردم.درحقیقت آن شخص برده ای بود در دنیای توهمات و خیالات،فقط برای خودش زندگی میکرد و همیشه تنها بود.آن شخص هرگز از لحاظ عاطفی به بلوغ نرسیده بود و از نظر روحانی مرده ای بیش نبود.او نه میتوانست با احساسات خودش کنار بیاید و نه با مردم و جامعه،او پیوسته در حال فرار بود. فرار برای ارضاء خواسته های شهوانی که هرگز ارضاء نمیشد.فرار از خود واقعی،فرار از دیگران،از زندگی و سرانجام فرار از خدا که منبع و مبدا هستی و زندگی اش بود.
امروز دیگر گریز و فرار به پایان رسیده و من به آنچه واقعا در جست و جویش بودم رسیده ام.
پایان