خهب اومدم تا بنویسم...یکم استراحت کردم! یه چیزایی خوردم تا حالم برگرده سر جاش...
---------
امروز ساعت 4 بعد از ظهر بود که راه افتادم برم پیش یکی از بچه ها که با دوچرخه بریم کوه...
15 کیلومتر رفتم تا رسیدم به خونشون...همه چیز عادی بود...سریع راه افتادیم بریم بالا!
من از کوههای اونجا چیزی نمیدونم...
حدود 30 کیلومتر یه سر توی یه جاده ی خاکی رفتیم..خیلی خوش گذشت...یکم نشستیم کنار یه سد کوچولو البته اب نداشت...
همه جا ساکت...کلی کوه رو رد کرده بودیم توی این 30 کیلومتر و یه نفر هم اونجا نبود...گشنمم شده بود به جز اب چیزی باهام نبود!
بعد اومدیم برگردیم...سرپایینی بود و رفتیم از همون راهی که اومدیم...یه مقدار اومدیم دیدیم انگار که راه عوض شده باشه!
دوتامون شاخ دراورده بودیم...چندین کیلومتر مسیر رو بالا پایین کردیم اما انگار همه چیز عوض شده بود! ساعت 6 شده بود و خورشید هم میخواست
کم کم بای بای کنه!
هی فکر کردیم چکار کنیم چکار نکنیم دیدم راهی نداریم...رفتم بالای یه تپه ی بلند تا شاید ازون بالا یه چیزایی ببینم ولی تا چشم کار میکرد تپه و کوه
و صخره بود...
اومدم گفتم یه راه داریم اونم اینه که بریم زیر یکی ازین دکلای برق که صداش کمتره! یعنی افت ولتاژ انجام شده و برقش قراره بره به یه شهری چیزی
با ستاره ی شمالی هم جهت جنوب رو پیدا کردم راه افتادیم به سمت جنوب(یعنی شهری که ازش اومدیم)
ولی سر راهمون یه سری کوه خیلی بدجور و بلند وجود داشت که نگاش میکردی دست و پات شل میشد!
از مجراهای اب رفتیم سمت پای کوهه هوا هم دیگه کم کم تاریک میشد تا رسیدیم پای کوهه هوا تاریک شده بود!
اصلا معلوم نبود کجا گیر افتادیم توی تاریکی و با نور ماه میرفتیم بالا...
گوشی هم انتن نداشت! اگه انتن هم داشت باید به کی زنگ میزدیم؟ واقعا 4 نفر دیگه وسط شب میومدن اونجا اونا هم گم میشدن!
از طرفی نگرانی بقیه خیلی بده....
فقط خدا خدا میکردم پشت اون کوه بلنده یه نوری از شهر ببینیم....اگه هیچی نمیدیدیم یعنی تموم بود کارمون...
باد و رعد و برق هم شروع شد...
به سختی سربالایی هارو میرفتیم دوچرخه هامونم به زور میبردیم! خیلی به فکرمون میزد که همونجا ولش کنیم فقط خودمونو نجات بدیم..اگه ولش
میکردیم عملا از دست میدادیمشون! اینقدر جای شوتی بود
(جدی ترین مسایل رو هم باشوخی میگم!)
2 متر میرفتیم بالا 1 ونیم متر فقط به سمت پایین لیز میخوردیم!
با جون کندن رفتیم بالا! هرچی میرفتیم بالاتر امید منم کمتر میشد...قلبم تند میزد میگفتم دیگه کارمون تمومه!
میگن پایان شب سیه سپید است! منم اونجا اعتقاد داشتم که اگه بتونیم برسیم بالای کوه همه چیز درست میشه...
ابمون هم تموم شده بود داشتیم میمردیم!
با خزیدن و کشیدن دوچرخه ی نازنینم خودمو شوت کردم بالای کوه!
دیدم بعله چراغای شهر دیده میشن...
انگار دنیارو بهمون داده بودن... بعد از 80 کیلومتر کوه نوردی و جون کندن یه نور امیدی رو داشتیم میدیدم.....پریدیم بغل هم...
واقعا جون تازه ایی گرفتیم...
مقدار زیادی از زیر دکل برق و کابلاش دانهیل اومدیم تا رسیدیم به شهر...
خدارو صد هزار بار شکر...
لحظاتی رو میدیدم که هیچ بنی بشری حتی با هلیکوپتر هم نتونن پیدامون کنن...چون نه ما وسیله ی علامت دادن داشتیم نه کسی حاضر بود بیاد
دنبالمون و اصلا نمیدونستن باید کجارو بگردن...
چندین بار فقط نشستیم روحمون استراحت کنه! به هم امید میدادیم که اره اینقد میریم سمت جنوب تا برسیم!( من جهت جنوب هم بهش شک داشتم!)
ساعت 10 رسیدیم پایین و بدبختی تموم شد.... باد و طوفان و بارون هم شروع شده بود...اگه اون بالا نمیتونستیم کاری کنیم معلوم نبود چی میشد!
صدهزار بار خداروشکر...
میدونم که این کار کاره خدا بود...اون راه گم کردن اولش اینقدری عجیب بود که با هیچی نمیشد توضیحش داد! انگار یه تیکه از جاده خاکی حذف شده بود!
چقدر نوشتم!
خیلی مراقب خودتون باشید...
یه دنیا دوستون دارم...