1400 بهمن 13، 1:21
(1393 خرداد 1، 22:38)آرمین نوشته است: [ -> ]بعضی اتفاقای زندگی، باعث میشه آدم خیلی چیزا یاد بگیره...
تو این جور مواقع، نمی دونی چه جوری باید خدا رو شکر کنی...
داستان «کلاس خوشنویسی» رفتن ما هم از اون دسته اتفاق ها بود...
از بچگی خطم خوب نبود...
یعنی خوب بود... اما از نوع کتابیش...
اگه یه چیزی می نوشتم، سخت میشد فهمید این تو خود کتاب بوده یا دست نوشته ی منه...
همیشه هم همه با این موضوع مشکل داشتن...
فقط خودم در تشخیص خط خودم مهارت داشتم!
فکر می کردم آدمی که خوش خطه... آدم عجیب غریبیه!
یه استعداد نهفته ای در درونش از اول بوده که خطش قشنگ از آب در اومده!
و یکی هم مثل من که خطش داغونه... مشکل از همون استعداده است که نیست!
و هر کاریشم بکنم... خودمم به در و دیوار بزنم، فایده نداره که نداره...
قبل از عید بود...
داشتم از مسیر دانشگاه برمی گشتم خونه...
که با یه آگهی «آموزش خوشنویسی» رو به رو شدم...
محل آموزشگاه نزدیک بود... هی گفتم برم... هی گفتم نرم...
تو این جور موارد، می دونم اگه همون موقع نرم، یعنی دیگه قطعاً هیچ گاه نخواهم رفت!
منم به رفتن و نرفتن اصلا فکر نکردم... و رفتم...
همون لحظه هم ثبت نام کردم...
و امروز بعد از 3 ماه...
ترم اول تموم شد...
حالا که فکر می کنم...
نمی دونم باید بخندم... گریه کنم... داد بزنم...
بابت اون همه حقارت هایی که به خاطر خطم تو این همه سال کشیدم...
و الان چقدر ساده تموم شد...
این کلاس، واقعاً برام یه کلاس زندگی بود...
یه درس کامل از زندگی...
1-
استاد امروز وقتی نمونه خط های اولیه رو بهمون نشون میداد..
بدون شک یکی از بدترین خط های اولیه مال من بود!
اما وقتی خط های فعلی رو نشون داد، بهترین بود...
استاد می گفت: انفجاری عمل کردی... راستشو بگو چی کار کردی...
اینجا بود که فهمیدم هیچ موقع نباید هراس داشته باشم از وضعیت فعلیم...
فرقی نداره نقطه ی شروع آدم کجا باشه... هر کجا هست، باشه...
فقط کافیه شروع کرد... مقصد رو باید دریافت...
2-
تو این 3 ماه یه روزا بود واقعا نمی تونستم... حالم بد بود... اعصابم خورد بود... هزار تا دغدغه ی فکری داشتم...
اما با این حال هر جور بود خودم رو ملزم می کردم به تکلیف... و استمرار...
اینجا بود که فهمیدم استمرار و کم نیاوردن در شرایط سخت... تا چه حد می تونه آدم رو به هدفش نزدیک کنه...
و نبودش تا چه اندازه می تونه زحمات رو بر باد بده...
3-
تو خوشنویسی زمان یادگیری هر «حرف» برای هر «فرد» متفاوته...
من ممکنه قوس حرف «ی» رو با 100 بار نوشتن یاد بگیرم... و قوس حرف «ع» رو با 500 بار نوشتن...
و یکی دقیقا برعکس من...
فهمیدم آدما همینن!
هر کس تو یه چیزی بهتر... تو یه چیزی ضعیف تر...
مهم اینه که با تلاش و پشتکار، بالاخره می تونی درستش کنی...
4-
تو خوشنویسی تا زمانی که تبدیل به «استاد خط» بشی... و هر حرفی رو با احتمال 99 درصد، درست بنویسی خیلی کار می بره...
اولش از هر 100 تایی که می نویسی یکیش درست در میاد...
بعد میشه 5 تا...
بعد میشه 20 تا...
بعد میشه 50 تا...
و همین جور بهتر و بهتر...
اینجا بود که فهمیدم موقع اشتباه کردن تو زندگی، بیش از حد خودم رو درگیر نکنم...
اشتباه کردن برای یک نابلد یک امر طبیعیه...
فقط کافیه روند به رشدم رو نگاه کنم...
مهم یاد گرفتن و آب دیده شدنه...
5-
آدمی که خوش خطه... کار خیلی خاصی انجام نمیده!
شکل نوشتن یه سری حروف رو بلده...
یه سری ترکیبات رو...
و یه سری قواعد کنار هم قرار دادن این ترکیبات رو...
یا به عبارت دیگه...
خوش خطی مثل «تیکه های یه پازله»....
درست نوشتن حرف «ل»... حرف «ص»... ترکیب «فر»... اتصال کشیده ی «س» و «ت»...
درست نوشتن هر کدومشون یه تیکه از پازله...
فهمیدم زندگی یعنی پازل!
و قرار گرفتن درست تیکه های پازل زندگیم، یه زندگی خوب رو بهم هدیه میده...
6-
تو خوشنویسی اگه کسی حرف «ک» رو اشتباه می نویسه، حالا اگه یه میلیون بار بره حرف «الف» رو تمرین کنه...
بازم وضعیتش همونه که بود... بی هیچ تغییری...
تنها راه حل درست نویسی حرف «ک»، تمرین خود حرف «ک» هست...
اینجا بود که فهمیدم هر تیکه از زندگیم جایگاه خاص خودش رو داره... نمیشه مشکلش رو با تیکه های دیگه جبران کنم...
تنها کاری که باید بکنم اینه که همون یه تیکه رو درست کنم...
وقتی بیشتر فکر کردم...
دیدم چقدر تمام این مفاهیم تو «پاکی».... که من دنبالش می گردم مصداق داره...
1- اگه می خوام به پاکی برسم از جایی که هستم نباید هراس داشته باشم... اینکه چقدر از بقیه عقب ترم... دنبال مقصد باشم... اینکه به کجا دوست دارم برسم...
2- اگه می خوام به پاکی برسم، این پاکی رو فقط واسه روزای راحتم نخوام... تو روزای سختمم بخوام... این استمراره که زحمات من رو نتیجه بخش می کنه...
3- اگه می خوام به پاکی برسم، طبیعیه که تو یه سری چیزا ضعیف تر باشم و تو یه سری چیزا قوی تر... آدما همینن! مهم اینه که با تلاش و پشتکار میشه اونچه که نادرست هست رو درست کرد...
4- اگه می خوام به پاکی برسم، خودم رو با لغزش هام درگیر نکنم... یه نابلد طبیعیه که بلغزه... روند رو به رشدم رو ببینم... مهم درس گرفتن و آب دیده شدنه...
5- اگه می خوام به پاکی برسم، باید تیکه های پازلش رو درست کنم... انگیزه و هدفش رو داشته باشم... کنترل چشم... کنترل فکر... کنترل نت... برنامه ریزی روزانه... مدیریت لحظات اورژانس... یاد خدا... تا زمانی که این تیکه ها کامل نشن، پازل پاکی من هم کامل نمیشه...
6- و اگه می خوام به پاکی برسم، ببینم کدوم تیکه های پازلم مشکل داره... برم سراغ همون ها... اونا که درست بشه، پازل پاکی منم جور شده...
این کلاس شاید روزی نیم ساعت از وقتم رو گرفت...
و 70 هزار تومن هم هزینه ی مالی برام داشت...
اما اون چه از کلاس یاد گرفتم، قطعا خارج از این اعداد و ارقام بود...
فهمیدم اگه دوست داری آدم عجیب غریبی باشی، نیاز به کارهای عجیب غریب نداری...
فقط کافیه تیکه های پازلت رو درست کنار هم بچنی...
می بینی که چه «ساده» تو هم یک آدم «عجیب و غریب» خواهی شد!
(1393 ارديبهشت 18، 21:55)آرمین نوشته است: [ -> ](1392 مهر 17، 12:18)armin100 نوشته است: [ -> ]سلامدلم تنگه...
گذری از ایام توفیق حضور کانونی نیست...
این دل نوشته بماند... از دلی که اینجا جا می ماند...
خدا پشت و پناه کانونی ها...
خیلی تنگ...
17 مهر ----- 18 اردیبهشت
7 ماه زمان زیادیه...
نه؟
اونم واسه کانون...
واسه جایی که خیلی دوسش داری...
جایی که احساس تعلق داری بهش...
قرار نبود این قدر طولانی شه...
اما شد...
راستش همین حالاشم دوست نداشتم این جور بیام کانون....
دوست داشتم موقع دیگهای برگردم کانون...
یه موقع که اوضاعم قدری به سامان باشه...
با کمی حال بهتر...
و کمی دل خوشتر...
اما نسخهای که خدا واست میپیچه، همیشه اون نسخهای نیست که تو دوست داری...
خدا مطلحتت رو بهتر میدونه...
و ما هم راضی به رضای خدا...
چه بسیار نسخههای خدا که خوب بودن...
و فقط این ما بودیم که بد بودیم...
دوستم دیروز اومده بود در خونمون...
بهم گفت: خوش به حالتون چه خونه باکلاسی دارید... چقدر بیرون خونتون قشنگه...
بهش گفتم: آره... ولی ای کاش داخل خونه هم به این قشنگی بود...
گفت: بی خیال بابا... خونه ای که این بیرونش باشه... دیگه داخلش معلومه چه جوریه... مگه میشه داخلش قشنگ نباشه؟
گفتم: چرا نمیشه؟ آرامش توی خونه رو با پول نمیشه خرید...
آرامش...
چیزی که سال هاست تو خونه ی ما نیست...
هر چقدرم میریم جلوتر تا که شاید یه روز پیداش کنیم...
اما ردپایی ازش پیدا نیست...
سال هاست که قراره هفته ی آینده ای که میاد، هفته ی شروع آرامش ما باشه...
اما امان از این سال ها که پدر و مادرم رو پیر کردن...
و ما همچنان اندر خم یک کوچه...
یه وقتا واقعاً میمونم...
الان اونی که باید به اون یکی روحیه بده...
منم که باید به اونا روحیه بدم یا اونا به من؟
نه اونا حال و احوالشون بهتر از منه...
و نه من از اون ها...
و جالب اینکه جلوی دوست و فامیل و آشنا ما مدام در حال نقش بازی کردن هستیم...
آدم هایی در نقش «خیلی خوب»...
در کلیه ی ابعاد... و در کلیه ی جوانب...
همه فکر میکنن که ما چقدر خوشبختیم...
چقدر خوشحالیم...
و چقدر موفق!
آری...
حال همه ی ما خوب است...
اما تو باور نکن...
حیف که کسی خبر نداره از اوضاع و احوال این خونه...
خونه ای که آدم هاش همه غیرنرمالن...
خونه ای که یه وعده غذای همراه با «آرامش» خیلی سخت پیدا میشه...
خونه ای که آدماش با فشار عصبی می خوابن و با فشار عصبی از خواب بیدار میشن...
خونه ای که آدم هاش فقط شاید در نقش «بازیگر» خوب عمل میکنن...
کاش می فهمیدن که چقدر سخته برای ما این نقش بازی کردنها...
این «خود» نبودن ها...
این تکرارهای بیهوده...
و انتظارهایی که طاقتی براش نمونده...
کاش می فهمیدن آدم های این خونه چقدر بیمارن...
بعضی روزا نفسم بالا نمیاد...
اون قدر سردرد دارم که نمیفهمم روزها رو چه طور باید شب کنم و شب ها رو چه طور صبح...
تمام روز چشمم به ساعته تا که شب بشه و بخوابم... بلکه این درد آروم بگیره...
اما شب هم توفیقی حاصل نمیشه...
و این بار باید تمام شب رو لحظه شماری کنم تا که صبح شه و از این بیهودگی رنجآور شبانه خلاص بشم...
تکرار... تکرار... و باز هم تکرار...
کاش می فهمیدن که چقدر سخته اگه یه نفر کل زندگیش همین چرخه باشه...
چرخه ای ملال آور و بی پایان...
کلی دغدغه ی رشد داشته باشی...
کلی دغدغه ی پیشرفت...
اما ناتوان باشی برای تغییر اوضاع...
چقدر دوست دارم فیلم اینجا بدون من رو...
همون موقع که بُریدی...
همون موقع که دیگه نا نداری...
همون موقع که همه چیز از هم پاشیده...
یهو چشماتو ببندی و با باز کردنش ببینی همه چیز درست شده...
ببینی که تمام اون رنج ها فقط یک «فصل» بود...
یک فصل از زندگی... برای رسیدن به فصل تازه ای از زندگی...
آره...
سخت می گذره...
خیلی هم سخت...
اما مطمئنم که این اوضاع و احوال هم تنها یک فصل از زندگی منه...
و نه چیزی بیشتر...
باید صبوری کرد...
تا شقایق هست، زندگی باید کرد...
بگذریم...
حرف های تلخ رو دوست ندارم...
خدا رو شکر که قرار نیست توی کانون تلخ باشم...
فضای اطرافم اون قدری تلخ هست که نخوام این جا هم مثل اون جا باشه...
تلخ بودن رو هیچ وقت دوست نداشتم...
اینا چیزایی بود که رو دلم زیادی می کرد...
فقط باید می گفتم تا آروم شم...
همین...
نسخه های خدا همیشه خوبه...
ای کاش ما هم بتونیم کمی خوب باشم...
مثل خودش...
خوب بودن رو میشه از خدامون یاد گرفت...
نه؟
دلم تنگه...
واسه کانون...
واسه تاپیک هاش...
واسه آدم های خوبش...
واسه همه چیز...
خیلی تنگ...