می دوند...
می دوند تا نزدیک ترین نقطه ی ممکن به انتظار قطار بایستن...
دوست دارن جزء اولین نفراتی باشن که داخل میشن...
اینا دسته ی اولن...
دسته ی دومی هستن که می دون…
این ها می دون تا بلکه به صندلی های خالی باقی مونده برسن...
شاید صندلی های کنار پنجره گرفته شده باشه، اما بالاخره همین که تو ردیف های 6 تایی اون وسط جایی گیر بیارن، براشون کفایت می کنه...
دسته ی سوم با دو دسته ی قبل فرق دارن...
اینها می دونن که همه ی صندلی ها پر شده...
اما می دوند تا جایی برای بهتر ایستادن پیدا کنن...
به دری تکیه کنن... بین صندلی ها و به دور از هیاهو محترمانه بایستن...
یا اگه خیلی خوش شانس باشن ممکنه پله ها هنوز پر نشده باشه و جایی برای نشستن پیدا کنن...
دسته چهارم...
این ها هم مثل سه دسته ی قبل می دون...
اما تنها خواسته شون اینه که به قطار برسن...
فرقی نداره در چه حالتی تو قطار قرار بگیرن...
حتا شده دستی این طرف و پایی اون طرف...
کیفی طرف دیگه... و سری که تا انتهای مسیر باید کج بمونه!
این صحنه ایه که هر روز صبح موقع سوار شدن به مترو می بینم...
به شخص خاصی هم مربوط نمیشه... واسه همه است...
مردمی که همه پرتلاشند...
و یکی از یکی دونده تر...
و فقط مربوط به مترو هم نیست...
دانشگاه هم... محل کار هم... خونه هم... کانون هم!
مربوط به همه جاست... هر نقطه و هر مکان...
ما در همه جا و در هر زمان در حال دویدنیم...
و سئوال اینجاست...
چطور میشه این همه آدم تلاش گر داشته باشیم و در عین حال این همه آدم ناموفق؟
این همه کوشش و این جامعه ی نه چندان جلوافتاده!
به نظرم پاسخش رو اون آدم افسرده باید بده...
اونی که هر کاری می کنه تا روز به روز افسردگی شدیدتری پیدا کنه...
در رو می بنده... آهنگ غمگین میذاره... غذا نمی خوره... و گریه می کنه و گریه... تا خیالش راحت شه بدبخت ترین آدم روی زمینه...
به هر «فرصتی» و به هر «آره ای» نه میگه... تا روز به روز درد و رنج و فلاکت و سختی بیشتری به سراغش بیاد...
وقتی می تونه در عرض یک ماه به موقعیت خودکشی برسه، چرا باید آروم آروم گام های نابودیش رو برداره؟
اون یه دونده است... باید بدوه...
چیزی که خوشحالش می کنه تندتر دویدن و تندتر رسیدنه...
من و تو و اون نداره...
ما همه دونده ایم...
فرق مون اینجاست که یکی می دونه برای چی بدوه... و دیگری نه...
عده ای خوب دویدن رو بلندن... و باقی صرفا دویدن...
و چقدر توی قرآن خوب گفته شده... بارها و بارها...
از آدم هایی که بد می دون...
از آدم هایی که تلاششون بیهوده است...
کارشون فقط رنج و سختیه... بی هیچ نتیجه ای...
رنج و سختی که فقط خستگی میاره...
خستگی وخستگی و خستگی...
تلاشی که در پی اش نه رضایت خودشونه... نه رضایت خالقشون...
و چیزی نمی مونه براشون جز
حسرت...
حسرتی که زمان جبرانش خیلی گذشته...
پ.ن:
دوندگی خوبه...
اما حتا تو راه درستش هم به نظرم گاهی باید ایستاد...
راه رو چک کرد... عقب رو نگاه کرد... جلوتر رو ورانداز...
و بعد با مشورت و فکر و عقلانیت ادامه داد...
همیشه دویدن و با چشم بسته دویدن، کار دیوانگان و مجنونانه...
پ.ن 2:
حرف های نمیدانم رو خونده بودم...
دیشب برای مادرم از حسرت می گفتم...
مسافرین مترو ملاقات شوندگان هر روز منن...
و آیه ای از قرآن که امروز خوندم...
نتیجه اش شد این...
پ.ن 3:
نمی دونم کجا... اما جایی پیدا کنیم برای این:
(1395 فروردين 27، 1:34)نمیدانم نوشته است: [ -> ]بعضی رنج کشیدن ها، آدم رو بزرگ می کنند؛
و بعضی رنج ها، بیهوده اند؛
باید رنج های خوب رو انتخاب کرد.
جلوی چشم بمونه و فراموش نشه...
خدا آخر و عاقبت مون رو ختم به خیر کنه...
و دویدن هامون رو درست و به موقع و در جای مناسبش...