نقل قول: من خودم خیلی می ترسم از ازدواج کردن.
مشکلات مالی و ... بهانه هست.
ترس از این که می تونم از عهده ی مسئولیتش بر بیام؟
و این که ازدواج من رو از رسیدن به اهدافم باز نمی داره؟
این که طرف مقابلم می تونه من رو با این ویژگی های خوب و بدم تحمل کنه؟ من چطور می تونم تحملش کنم؟
این که می بینم دور و برم جوون هایی که ازدواج کردن ، همه شون پر از مشکلند اذیتم می کنه.
حداقل فکر می کنم یه یه سالی جا داره تا این که اقدام جدی کنم برای ازدواج.
ولی اگر به نیازم نگاه کنم ، همین امشب باید اقدام کنم. Khansariha (13)
امشب شب لیله الرغایب هست ، برای همدیگه دعا کنیم.
رفتم نگاه کردم ، توصیه ای به شب زنده دهری نشده . امروز روزه گرفتن توصیه شده بود.
مشکلات مالی شاید بهانست اما واقعا هست منکرش نمیشه شد
بعضی وقتا فکر اینکه ازدواج کنم و با این وضع و اوضاع با مشکل مالی ازدواج کنم دیوانه میکنه منو
همین 2 سال پیش بود که یکی همسایه هامون که فکر میکنم زیر 25سالش بود سر همین موضوع مالی اقدام به خودسوزی کرد
چون نمیتونست چیزیرو که زنش میخواد براش بخره خدا بیامرزتش اما با این اقدام یک بی نهایت عذاب نسیب ادم میشه
ترس من شاید بیشتر از این بابت هست شاید واقعا با ازدواج هیچی حل نشه و بدتر بشه
بنظر منم مجرد بودن ومبارزه با نفس شاید هنوزم بهتر از ازدواج باشه البته برای منی که این مشکلات رو دارم
داشته باشم فلان چیزو برای خودم میخرم داشته باشم فلان غذا رو میخورم نداشته باشم هم به درک خودمم دیگه میزنم تو دهن خودم که دلم فلان چیزو نخواد
این روزا واقعا با خودم کلی فکر کردم که ازدواج بدرد من میخوره یا نه!
جوابش رو تو خودم جستجو کردم و فهمیدم نه! چرا چون فکر نمیکنم چیزی به نا عشق وجود داشته باشه
من فکر میکنم چیزی که بهش میگن عشق همون غریزست فقط اسمشو عوض کردن
غریزه و بعد ارضا شدن از این حس غریزه و بعد هیچ بله دقیقا هیچ حسی بعدش نیست لااقل برای من
بعضی وقتا هست که من خودم فکر میکنم اره الان دیگه نیاز دارم که زن داشته باشم نیاز به عاطفه دارم نیاز به ارضا شدن دارم
اما واقعیتش اینه این چیزی جز شهوت نیست. این شهوت همیشه به شکل شهوت جنسی گل نمیکنه و تو قالب دیگه به ادم غالب میشه
و تو اون لحظه ادم فکر میکنه که چقدر شکننده شده چقدر منطقی شده اما این یک واقعیته اسمشو میزاریم عشق درحالی که این عشق رقیق شده همون شهوته
همونه فقط جور دیگه به بازی میگیردت بعد از ارضا شدن هم میفهمی چه اشتباهی کردی الان دیگه هیچ حسی نداری
چه اشتباهی بود متاهل شدم منی که نمیتونم خودمو تحمل کنم حالا باید یکی دیگه رو که قراره همیشه باهام باشه رو تحمل کنم!
حالا دیگه فقط خودم نیستم بلکه مشکلات تقسیم بر2 نمیشه مشکلات 2برابر میشه الان دیگه نمیشه هرچی دلت گفت بزنی تو دهنش چون دل تو دیگه مهم نیست
باید یه دل دیگه رو راضی نگه داری. ازدواج قراره چی رو برای من درست کنه؟
ترس ترس ترس این ترس ها هیچ وقت تمومی نداره واقعیت همینه که زندگی لا اقل تو این دوره تو این زمونه اصلا جالب نیست
از همه مهم تر ترس از پشیمونی خیلی بده.