منم یه چند جمله بگم اینجا.
یک این که چشمای پروفایل خانم آتریسا جالب بود برام.
من رو یاد چشم جهان بین میندازه.
واقعا هم حواسشون همه جا هست.
دو هم این که چقدر مصاحبه آقای علیرضا خوب شده. از دست ندینش.
سه هم موضوع کمال گرایی.
من خیلی کمال گرام. دست خانم آتریسا درد نکنه.
اعتراف می کنم که منم بدون خوندن پست آخر، لایک کردم.
خیلی طولانیه خب
و از اون جا که کمال گرا هستم یا باید کلش رو بخونم، یا اصلا نخونمش
و این پست رو قشنگ معلومه که یک کمال گرا نوشته.
پنجم این که این رو خیلی قبل تر گفته بودم. تکرار می کنم.
دل کانونی ها به هم یه جورای پیوند خورده. با هم اوج می گیرن، با هم سقوط می کنن.
ما یه اوجی رو رد کردیم قبل تر و رسیدیم به حضیض و دوره ناامیدی. حالا نوید بدم؟ حضیض رو هم رد کردیم به نظرم.
و کم کم داریم وارد فاز اوج می شیم.
دیگه به همت ما بستگی داره که این اوج شکل و شمایلش چطور باشه. چند نفر توی این اوج پرواز می کنن؟
همه چی به تلاش و توکل ما بستگی داره؟
ششم هم این که شکست عاطفی رو هم تجربه کردیم. فکر می کنم کم کم دارم ازش عبور کردم.
امشب وسط مهمونی و خنده، حالم بد شد. غمگین بودم.
من در جمع و دلم جای دیگر است.
اما خودم رو سرزنش نکردم:
«بدبخت ببین همه خوشحالن و تو ناراحت! یالا خوشحال شو! یالا!»
خب خوشحالی زوری نیست دیگه. گاهی آدم توی موقعیتی هست که می تونه خوشحال باشه، اما ناراحته.
دوست داشتم تنها بشم و یه آهنگ غمگین گوش بدم. خودم رو سرزنش نکردم، جاش گذاشتم که روحم خودش رو ابراز کنه.
حاکمیت انسان بر بدن و روح و نفسش دقیقا مثل حاکمیت یه کشوره.
شما می تونی دیکتاتور باشی یا خیلی دموکرات.
میتونی قوانین سخت بذاری، می تونی خیلی راحت بگیری.
جفتش خوب نیست. خوب زمانیه که دنبال تربیت کردن باشی.
تربیت کردن دستوری نیست. توی آزادی کامل هم تربیتی نیست.
مثل اسب سواری می مونه، نه خیلی شل بگیری که اسب هر جا خواست بره، نه خیلی سفت که رم کنه.
امشب تجربه خوبی بود. تا باشه از این تجربه ها.