سلام واژه ای آشناتره اما به رسم خودم میگم درود.(مخصوصا خدمت دوستایی که به نوعی یادم کردن توی این مدتی که نبودم حالا چه با توضیح دادن شرایط سایت چه با ابراز دلتنگی )
اما
دو شبه که این ساعتا بیدار میشم از خواب و میام توی کانون میگردم و دنبال پست های دکتر آرش و ناشناس میگردم ببینم چی گفتم و چی برام مهم بوده!
نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن....یا چی مهمه که بگم و چی مهم نیست ...اما
بعد از نیم ساعت که روی کاناپه داشتم به اومدن یا نیومدن به کانون فکر میکردم و چی بگم و چی نگم ها توی ذهنم اذیتم میکرد. بالاخره گفتم که میام ، شاید حتی کلمه ای هم ننویسم یا شاید اصلا در حدی نباشم که بخوام چیزی بنویسم یا بخوام حرف خاصی رو بگم که گره گشا باشه برای کسی، اما خب حداقلش اینه که میام میگم که از هیچ کسی دلخور نیستم الان...و این مسیری که طی کردم ( چه توی دوستی هام چه توی تک تک زمان های رفته و چه تمام روزایی که توی کانون بودم )باید طی میکردم تا امروز شکل بگیره
الان شاید یه ذره مختصر از کارهام و افکارم بگم ارزش اومدن داشته باشه.....
توی این چند سال آخر یه سری چیزارو تجربه کردم ، از یه مسافرت نه چندان کوتاه وشایدم بلند که بی خبر گذاشتم و رفتم و ده ها اتفاق جور واجوری که برام اتفاق افتاد، تا آشنا شدن با یه دوست خیلی خوب که دسمتمو گرفت وبا خوب زندگی کردن آشنام کرد تا وارد شدن به یه شرکت خصوصی و آدمای حرفه ای توی کسب و کار ، تا شب نخوابی ها و سر پروژه ها به خواب رفتن ها...تا چرت زدنا پای یاد گرفتن برنامه نویسی و چندین کار ریز و دشت دیگه .........تا دچار شدن به دیسک کمر به خاطر پشت میزنشستن ها و شدید شدن عفونت گوشم و حتی برونشیتم که توی سرمای زیر چادر خوابیدن ها، در طول مسافرت بدتر شد ....تا چشیدن اولین پولی که خودم براش سخت زحمت کشیده بودم و انگاری آبی بود روی آتیش این همه بی کاری ....تا رفتاری که یه شبه اطرافیانم نسبت بهم عوض کردن به خاطر یه رتبه ی دو رقمی، که هنوزم بهش فکر میکنم ناراحتم میکنه رفتارهای سابقشون......تا روزایی که برای دیدن یه صحنه ی فیلم پورن مثل معتادا دنبال یه جا میگشتم که خودمو خلاص کنم......تا نصیحتایی که دم به دیقه از اطرافیان میشنیدم اما انگار دیگه پوست کلفت شده بودم و فقط میشنیدم و اون بی خیالی ای که تمام وجودمو گرفته بود باعث شده بود هیچ درکی از زمانی که داشتم برای اون روزا هدر میدادم نداشته باشم.....تا وضعیت جسمیم که روز به روز داشتم نابود شدن جسم و روان خودمو میدیدم و خونواده و کسایی که دوستم داشتن دوش به دوش من نظاره گر این ماجرا بودن....تا این همه سرکوب کردن نیاز جنسیم و خوشحال بودن هایی که به خاطر دو سه روز ترک اتفاق میفتاد و گاهی هم چند ماه میشد و غم و ناراحتی بعد از شکستنم که منو مثل یه آدم افسرده به گوشه ای میخزوند و باعث میشد سریالی بشم و روز به روز توی منجلابی که خودم ساخته بودم فرو برم و مغزم در اختیار خودم نباشه و تنها چیزی که برام مهم بود خ.ا بود .....تا تلاش و تکاپو برای پیدا کردن یه دلیل برای زندگی کردن و درست زندگی کردن....تا خریدن اولین ماشین و اجاری اولین خونه زندگیم با هزار جور تقلا و وام از بنیاد و کمک های بی دریغ اطرافیان اعم از پدر و دوست و آشنا و غریبه ......تا آشنا شدنم با دختری که امروز چند هفته نیست که زیر یه سقف با هم زندگی میکنیم ....تا صد ها کار و فکر دیگه ای که آینده در کمینم نشسته.
بگذریم دوستان...بگذریم...
الان نمیخوام بگم که وضعیتم خوبه چون توی خیلی زمینه ها وضعیتم بد تر هم شده که کمش رو گفتم و بقیه ش جای گفتنش نیست اما خب یه سری از این خوب شدن هارو مدیون یه چیزایی میدونم که لیست وار میگمش که اگه لیست وار ننویسم فکر میکنم یه طومار بشه که حوصله ی هیچ کس نکشه که بخونتش.... (که احتمالا همینطور هم بشه!)
اول اینکه من همه ش دنبال مقصر بودم توی زندگیم ، به این نتیجه رسیدم نه دولت مقصره نه خانواده و نه حتی گذشته ی خودم، من الان رو دارم و اگه از الان هر قدم اشتباه کنم مقصرم...شاید تمام اونا مقصر باشن اما اجازه بدم به اونا به مقصر بودنشون ادامه بدن اما من توی بازی اونا بازی نکنم...به همین خاطر فقط به این فکر میکردم که زمانم رو چطور صرف بکنم و برای چه کارهایی هدرش! بدم که چند سال دیگه نگاه کردم بازم همین آش و همین کاسه نباشه.......مشکل خیلی حاد من این بود که واقعا نمیدونستم میخوام چه کاره بشم یا هدف و معنای زندگی من چیه با اینکه چندین و چند سمینار رفته بودم و چندین کتاب در باره ی مدریت زمان و هدف گذاری خونده بودم اما خب انگار همه ی اون دونسته ها رو کنار هم جمع کردم تا روزی که یکدفعه بدونم از زندگی و زمانی که دارم چی میخوام......شاید تا آخر عمر به سه تا چهار تا هدف هام از لیست صد و خورده ای هدف برسم اما خب حداقلش اینه که فهمیدم چی اولویت داره و چی رو باید کلا بی خیال بشم و یا چی رو بزارم توی اولویت های بعدی ....
دوم اینکه فهمیدم این راهی نیست که یک تنه جلو برم به همین خاطر از همون دوستم که نمیتونم اسمشو بیارم کمک گرفتم و همینطور یک روانشناس و یک روانپزشک توی دو دوره ی زمانی متفاوت و الانم از کمک همسرم که یکسالی درجریان خیلی از مسائل زندگی گذشته م هست استفاده میکنم و اینم بگم که خیلی روزای اول ازدواجم از همه چی واهمه داشتم از نحوه ی رفتار با همسر تا نحوه ی رفع نیازهای جنسی ، به خاطر مدت زمان درگیر بودنم با خ.ا ....اما همین که ایشون از وضعیت قبلی من اطلاع داشت هم از نظر بار روانی هم از نظرای دیگه مراعات حال منو میکنه و متوجه میشم خیلی وقتا که داره کمک میکنه به من.......اینم گفتم که اگه روزی ازدواج کردین اگه صلاح دونستین شرایط رو تا حد محدودی که بهتون لطمه وارد نشه به همسرتون اطلاع بدین تا بتونین ازش کمک بگیرین (خیلی سربسته گفتم ) ....(الان که اینارو مینویسم مابین نوشته هام گشنم شد رفتم یه مقدار ماست برداشتم با نوون زدم به بدن
....یک ساعت بیشتر فرصت ندارم که اینارو بنویسم چون همسرم اطلاع نداره از این سایت ...گرچه دونستن یا ندونستنش تفاوت زیادی نداره اما خب احتمالا این آخرین باره که سر به کانون بزنم و بهتره که ندونه و این نوشته ها هم یه جور احساس تعلق داشتن به کانون بود ........شدیدا هم خمیازه میکشم چون دیر خوابیدم و زود هم بیدار شدم ، بعد این یه چرت بخوابم و بعدشم برم دانشگاه و بعدم سر کار و روز از نو و روزی از نو..........).....خب زیاده گوویی نکنم برم ادامه حرفام.
سوم اینکه یه چیزی منو توی مسیر همه ش به یادم مینداخت که من معتادم و اون روز شماری بود و این حس بد پیگیر بودنم نسبت به این موضوع .......(البته برای من اینطور بود ،قرار نیست برای شما اینطوری باشه نمیخوام روش های کانون رو زیر سوال ببرم چون کانون برای خیلی هامون خونه ی دومه و با روش هاش خوو گرفتیم !).....با مشورت روانشناسم قرار شد که کلا هر چیزی که منو به یاد اعتیادم میندازه تا حد امکان دوری کنم .......از تابستون امسال به بعد اصلا نمیدونم چند روزه که خ.ا نمیکنم و احتمالا یکی دو بار هم این بین خ.ا کردم اما دیگه اون حساسیت برام وجود نداره ( میدونم الان دوستامون شاید از این پاراگراف آخر ناراحت شده باشن و قبول نداشته باشن اما خب این تجربه ی من بود و قرار نیست کسی قبول یا ردش بکنه).....
چهارم اینکه من همه ش توی غار خودم که اتاقم بود خودمو سرگرم میکردم در صورتی که دنیای بیرون از خونه صد ها کار نکرده وجود داشت که من خودمو ازش محروم کرده بودم .....باعث و بانی اصلی تمام تغییرات خوبی که توی زندگیم دیدم همین بود که از غارم زدم بیرون و مشغول انجام کارها شدم...و این اتفاق یک شبه نبود و زمان برد تا عادت کنم به این جور رفتار ....لذتای دیگه ای هم بیرون از خونه بودن...الان دیگه از استارت آپی که راه انداختیم با بچه ها و کار کردن های بی وقفه م برای لذت بردن و تدریس کردن سر کلاس ها و خوندن و پاس کردن واحد ها لذت میبرم و همینطور اداره کردن یک زندگی مشترک که تازه میفهمم پدر گرامی چی میگفت و چه آرزوها برای من داشت !
پنجم اینکه با همسرم که دانشجوی ورودی سال قبل و هم رشته ی خودم بود آشنا شدم و آبان امسال ازدواح کردیم همونطور که گفتم کمکش بی نهایت ذهن منو آرووم میکنه و متمرکز میکنه روی کارهایی که مهمه ....با اینکه نوزده سال بیشتر نداره اما انگار ساخته شده برای راهنمایی و کمک به آدمی مثل من ....چیزی که خیلی باعث شده که بتونم باهاش ارتباط بگیرم اینکه به قول معروف هم کفریم توی خیلی موارد.....اینو گفتم که شاید کمک کنه که اگه روزی ازدواج کردین کسی باشه که بخواد شباهتش از نظر زندگی و سبک فکری و خیلی چیزای دیگه ،به شما نزدیک باشه ....مثلا اگه متدین هستین متدین باشه و هزار مورد دیگه که خوشبختانه توی این موردی که گفتم عین خودمه و پایه ی مذهبی درست و حسابی ای نداره
.....( الان هم بیدار شد رفت سراغ آشپزخونه ، فکر کنم نهایتا پنج تا ده دقیقه دیگه بتونم بنویسم ، گرچه هیچ وقت نمیاد ببینه من چکار میکنم با این همه صدای تق وتوق کیبورد اما خب امکانش هست بیاد توی این یکی اتاق!...به هر حال حرف و سخن رو کوتاه کنم و در نهایت بگم که واقعا از زندگی ای با چاشنی تلخ خ.ا بیزارم اگه بخواد مثل گذشته برام یه عادت بشه ....
ودر نهایت به نظرم اونقدر زمان باید صرف کارای با ارزش کرد که زمان برای کارهای بی ارزش مثل خ.ا نمونه...زمانی که اینو فهمیدم زندگیم کم کم عوض شد.....
دوست ندارم که بگم بدرود اما با پاک کردن امضای قبلیم میگم بدرود دوستای عزیز کانونی خودم....
اسماتون مثل یه مهر میمونه توی ذهنم که هک شدن و در طول این زندگی ای که میگذرونم مطمئنم اسماتون گاهی مثل یه سایه از جلو چشام رد میشه تا وقتی که یه روزی توی این دنیا نباشم....
با اینکه چند باری نوشتم و پاک کردم که بهترین جملات رو بنویسم اما ببخشید اگه کم گفتم اگه زیاد گفتم اگه خوب نگفتم اگه بد گفتم اگه اونطوری که باید میبود نبود ....
از همه ی دوستایی که به یادم بودم اما به خاطر کمبود وقت نتونستم جوابشونو بدم معذرت میخوام...اما به یادشون هستم و توی قلب من جا دارن .....
و احتمالا دیگه بنا به چندین دلیل نتونم یا نخوام به کانون به عنوان کاربر سایت بیام اما خب مشخص نمیکنه شاید دوباره دلیلی پیدا شد و اومدم
به هر حال بدرود میگم.
مراقب خودتون باشین اساسی.