(1401 مهر 16، 0:17)حیدر کرار نوشته است: [ -> ]سلام
بچه ها یه سوال داشتم
چند وقتِ می خوام بپرسم وقت نمیشه
(فقط لطفا حقیقت رو بدون اغراق یا کم و کاست بگین )
تو دوره های سنی (۵سال ، ۱۲سال ، ۱۸ سال ، ۲۵سال به بالا اگر کسی هست ) چه حسی نسبت به مادر تون داشتین ؟
می خوام کسایی که ۲۰ رو رد کردن ، حتما پاسخ بدن ،چون نظر اون بازه اهمیت داره..
ممنون
سلام، بدون اغراق هست : )
۵ سال : باهاش میخوابیدم و حس همه ی بچه کوچولو ها رو داشتم ، وابسته ب مادر .
۱۲ : ازش دور بودم ، بیشتر از حد متوسط دور، بچه ی خوبی نبودم .
۱۸ سال : همه ی حس ها رو داشتم نسبت بهش ، نگرانی ، خشمگین ، قهر ، خنده و .... همه رو همزمان تجربه میکردم و ازش خیلی خیلی دور بودم و درکی از مامان نداشتم . در ۲۴ساعت روز فقط وعده های غذایی میدیدمش .
من تا ۲۰سالگی خیلی انگشت شمار تنهایی با مامانم بیرون رفتم . موقع بیرون رفتن تا برگشت انقدر اعصابم خرد میشد نمیتونستم تحمل کنم .
الان : یک دیروز و هر چقدر سعی کردم باهاش تماس برقرار کنم نبود و من مردم و زنده شدم
این حس و بنویسم شاید جالب نباشه و مسخره باشه .. ولی من واقعا مثل نفس حسش میکنم .
یک دوست داشتن مریض گونه ای هست .
خودم واقف هستم بهش ولی من یک بار نزدیک بود مامانم و از دست بدم و از اون زمان ب بعد همه چ عوض شد .
اون خودشم نمیدونه چقدر دوستش دارم.
-------
من در جایگاهی نیستم نصیحت یا توصیه بکنم ، ولی ی چیزی ب ذهنم رسید دوستانه بگم : )
بعضی وقت ها سعی کنید خودتون و جای مامان ها بذارید . درک کنید . اگر تندی ای بحثی هست ی کم صبر کنید و مشکلات و بازبینی کنید بعدش بحث کنید .
مامان من ، خانمی هست از نسل ماقبل و آموزش ها و فرهنگی ک از زمان خودش آورده فرق داره با چیزهایی ک من دیدم و یاد گرفتم .
تو رابطه با مامانم ، یکم من از توقعات و تفکراتم کم میکنم یکم اون و نهایتا ب یک راه میانه میرسیم
ب نظر من سخت ترین کار دنیا مامان بودن هست .من اگر جای مامانم بودم بعضی موقع ها یاقوت و در اسید حل میکردم
--------------------------
سلام اقا پوریا ، خوش اومدین
فقط یکم دیر جواب احوال پرسی و نمیدین؟!!!
فکر کنم شما همونی هستین ک پیام ک میاد چند روز بعد سین میزنید و بعدش جواب میدین
منم خیلی زیاد دلم تنگ شده برای کانون قدیمی و دوستانم..
شب زنده داری های کانون و بحث و گپ زدن ها عالمی داشتن ..
ی حس غریبی دارم