نقل قول: سلام . ۲۰ سالمه
بااینکه کارای اشتباهی میکنه ، ولی خب سعی میکنم درکش کنم .
این چند وقت اخیر خیلی قوی تر شدم تو این موضوع
ممنون
جالبه که ۹۰ درصد حس های این سن بین خیلی ها مشترکه
نقل قول: من 22سال دارم
البته خیلی وقته که متوجه این موضوع شدم مادرم تماما به من تکیه کرده (به غیر از جنبه مالی ) و خوب خیلی سخته چون من دست و پام خیلی بستس هر کاری میخوام بکنم باید حواسم باشه تنها نشه کلا خانواده مادرم خیلی وابسته هستن توی خانواده اونا دیدم بچه هاشون وقتی میرن دنبال زندگی خودشون چقدر افسرده شدن چقدر این شرایط روحی روی جسمشون تاثیر گذاشت
معمولا بچه ها می خوان جدا شن ،دور شن ،مستقل شن ،اما مادر ها ، می خوان بازم بچه ها کنارشون باشن ، همراه شون باشن ، همون طور که سال های قبل بودن...
اما کاش بشه به نحوی این وابستگی کم شه
نقل قول: فقط میتونم بپرسم چرا این سوال کردید؟
چند روز پیش یه تحقیق خیلی جالبی رو دیدم
به مدت ۷۵ سال روی زندگی و حس رضایت و ثروت و موارد زیاد دیگه ی ۷۰۰ نفر دانشجوهای دانشگاه هاروارد تحقیق کردن (یعنی ۷۰۰ نفر ثابت رو انتخاب کردن و هر سال ، این فاکتور ها رو درموردشون تحقیق می کردن تااااا ۷۵ سال ، الان بیشتر اون دانشجو ها فوت کردن و تحقیقات داره روی نوه هاشون صورت می گیره )
یکی از اون مورد ها ، حسشون در مورد مادرشون بوده
سال های اوایل دانشگاه پرسیدن ازشون
سال های آخر زندگی هم ازشون پرسیدن
نتیجه این شده که ...
در حدود ۱۸ یا ۱۹ سالگی ، از مادرشون متنفر بودن و حس خیلی بدی نسبت بهش داشتن !
و اما در آخر عمر ، می گفتن که مادرشون یه فرشته بوده !!
یعنی فکر کنم تو این سن ،حدود ۱۹ سالگی ، یه جنبه ها و فهم هایی وجود داره (حالا نسبت به زندگی یا ادم ها ،یا هرچی ) که برای یه جوون قابل فهم نیست ،
و شاید بعدا بتونه اون ها رو درک کنه
خلاصه که تحقیق جالبی بود ،
یه قسمت اش توضیح می داد که طبق این ۷۵ سال تحقیق و داده های آماری، ۳ عامل رو برای احساس رضایت، شادی ،سلامت جسمی و امید به زندگی
پیدا کردن ،....
حالا اگه وقت شد و خواستین اون ها رو می نویسم
نقل قول: همه ی حس ها رو داشتم نسبت بهش ، نگرانی ، خشمگین ، قهر ، خنده و .... همه رو همزمان تجربه میکردم و ازش خیلی خیلی دور بودم و درکی از مامان نداشتم
با خیلی از حرفات موافقم
ولی با این یکی خییییلی
یه ساعت هایی ، خیلی خیلی حس خوب و محبت نسبت بهش دارم و یه زمان هایییی واقعا حس خیلیییی بدی ، انگار کیلومتر ها با هم فاصله داریم ، هزار میلیون سال نوری ادراکمون با هم فرق داره
نقل قول: یک بار نزدیک بود مامانم و از دست بدم و از اون زمان ب بعد همه چ عوض شد
اوه ، این خیلی بده
ان شاالله خدا همیشه حفظشون کنه
درسته شرایط سختیه ، اما همیشه این موقع ها ، تغیرات خوبی رخ می ده
نقل قول: بعضی وقت ها سعی کنید خودتون و جای مامان ها بذارید . درک کنید
مشکل اینه که تو بعضی موضوع ها نمی تونیم درکشون کنیم
و نمی تونن درکمون کنن
چون نوع فکر کردن و توجه کردنمون به موضوعات متفاوته
نقل قول: من اگر جای مامانم بودم بعضی موقع ها یاقوت و در اسید حل میکردم
هممون همین کار رو می کردیم
خوشحال باش ، تنها نیستی
نقل قول: سلام
۵ سال رو که یادم نمیاد هیچ جوره
۱۲ سال میشه پنجم دبستان رابطه مون خوب بود نسبتا گاهی بحث میکردیم که بیشترش هم به خاطر درس نخوندن هام بود
۱۸ سال چون اوضاع خودم خیلی رو به راه نبود شاید بتونم بگم خیلی رابطه گرمی نداشتیم البته هیچ وقت بی احترامی نکردم به مادرم ولی سعی میکردم به خیال خودم بپیچونمش
الان حاضرم بدون هیچ فکر و معطلی جونم رو براش بدم، اگه لازم بدونه که تنبیهم کنه بدون بحث حق با اونه و اگه بهم لبخند بزنه یه جون به جون هام اضافه کرده، هر روز بیشتر از روز قبل دوستش دارم و همیشه از خدا میخوام که سایه اش بالای سرم باشه
ممنون
این بند آخر دقیقا همون چیز عجیبیه که معلوم نیست چطور و به خاطر چی بعد از اون حس های قبلی به وجود میاد ! آدم چی می فهمه که این طوری میشه !
شاید اگه بدونیم که حسمون نسبت به هییییییچ چیز ثابت نیست و می تونه ۱۸۰ درجه متفاوت بشه
این قدر به حسمون ارزش و اعتبار ندیم
و برامون مهم نباشه