سلام اینو بخوانین
بسی تاثیر گذاره
زندگی سختی داشتم ولی با همه سختیاش موفق شدم !
از زمانی که کوچولو و یه فسقل بچه بودم هوشم خیلی خوب بود...زندگیه عالیییی داشتیم... پدرم یه کارخونه داشت و ماشین و خونه همش تکمیل بود ...منم خرید کفشو مانتوای مختلف و مد روز و لاکای رنگارنگ هر روز جزو برنامم بود ..
تا این که پدرم ورشکسته شد!!! و بدهکارایی که همش میومدن واسه بدهی با پدرم دعوا میکردن
پدرم همه چیو فروخت... خونه، ماشین، کارخونه حتی وسیلهای خونه ....
رفتیم یک جاییو اجاره. کردیم ... یکی از روستا های اطراف تهران زندگی کردیم هم از شر بدهکارا راحت بودیم هم به ارامش نیاز داشتیم و از طرفی هیچ پولی نداشتیم
اولش خیلی برام سخت بود... من دختر شاه پریون بودم و حالا هم بازیام گوسفندای همسایه بودن... ولی عادت کردم
پدرم رفت تو یه کارخونه کارتون سازی مشغول به کار شد که خرج خونه رو حداقل دربیاره و شرمنده زنو بچش نشه!
منم دیپلمو گرفته بودم میخواستم کنکور بدم. رومم نمیشد به پدرم بگم پول بده من برم کتاب بگیرم چون میدونستم نداره
هرجوری بود با دوست قدیمیم هماهنگ کردم و بهشون زنگ زدم پول قرض کردم کتاب خریدم درس خوندنو شروع کردم برای کنکور
شروع کردم و به درس میخوندم برای کنکور خیلی با انگیزه پر قدرت ادامه میدادم...
تا این که تلفن مامانم زنگ خورد گفت شوهرت براش یه اتفاقی افتاده و اوردیمش بیمارستان و نگران نباشین و فلان
منو مامانم با دلشوره و کلی ترس رفتیم بیمارستان که متوجه شدیم کارخونه اتیش گرفته و پدرم سوخته!!!!! انگار اب یخ ریختن رو سرمون و هنون لحظه پرستار اومد و گفت تمون کرده
منو مادرم همونجا نشستیم زدیم تو سر و صورت خودمون گریه و شیون میکردیم و روزای خیلی سختی بود
چهلم. پدرمم برگزار کردیم منو مادرم دیگه توی اون روستا تنهای تنها بودیم من دیگه قید درسو زدم رفتم دنبال کار
خیلی گشتم دنبال کار. کار بودا ولی بدرد من نمیخوره هرچی گشتم پیدا نشد تا این که تو بازار تهران تونستم حسابدار بشم ولی با حقوق کم
چون محیطش مردونه بود واقعا واسم سخت بود زوری داشتم کار میکردم اما به پولش نیاز داشتم و چاره ای نبود !
واقعا داشتم خسته میشدم... یه روز رفتم تجریش امام زاده صالحو نشستم از ته دل گریه کردم گفتم خدایا باید چیکار کنم خودت بهم بگو این چه بلایی بود سرمون اومد ...تمام ایندم از بین رفته بود و حالا فقط من بودم و یه سنگ قبر از پدر و مادری که روز ب روز شکسته تر میشد
اومدم خونه با خودم فک کردم گفتم چیکار کنم اینجوری نمیشه تا کی من برم سرکار آخرشم هشتمون گروی نهمون باشه
همون موقعه که داشتم فکر میکردم یاد کنکور افتادم گفتم ای کاش کتابام بودن درس میخوندم تا تو کنکور موفق بشمو از این طریق پول دربیارم
چشمم خورد به النگویی که پدرم برای تولدم بهم داد بود برام با ارزش بود نمیخواستم بفروشم ولی چاره ای نداشتم خیلی برام سخت بود
با خودم کلنجار رفتم بفروشم یا نفروشم هرجوری بود آخرش دلو زدم به دریا فروختمو کتاب خریدم .
درسو شروع کردم در کنارش سرکارمم میرفتم واقعا سخت بود ولی هرجوری بود باید به موفقیت میرسیدم تا بتونم زندگیمو تغییر بدم
خوندمُ خوندمو تلاش کردم با تمام وجودم درس خوندم زمانی که خسته میشدم به پدرم فکر میکردمو انرژی میگرفتم که موفق بشم به بدبختی هام فکر میکردم قدرتم بیشتر میشد همه سختیا بازم بود ولی دلم روشن بود که میتونم موفق بشم
زمان کنکور که رسید خیلیییی استرس داشتم... ولی وقتی مادرم برام دعا کرد استرسم کمتر شد رفتم برای کنکور و
کنکور دادم تموم که شد منتظر نتیجه شدم اعلام شد که نتیجه کنکور فردا میاد من از استرس داشتم میمردم رفتم سر خاک پدرم گفتم بابایی کمکم کن فرداش شد رفتم نتیجه رو ببینم
متوجه شدم رتبه 771 شدم!!!!! از خوشحالی نفسم بالا نمیومد گریه و خندم قاطی شده بود از ته دل به یه خوشحالی درست وحسابی نیاز داشتم
وقتی به مادرمم گفتم اونم خوشحال شد
مطمعنم پدرمم خوشحال شد که من رتبه خوبی اوردم
رفتم دانشگاه ولی تازه قدم اول برای هدفم برداشته بودم...
الان که دارم فارغ تحصیل میشم دارم خوشبختیو احساس میکنم
زندگی سختی داشتم ولی تونستم تغییرش بدم با هرچقدر سختی که داشتم میتونستم تسلیم بشم و هر زمان درسو ولی با انگیزه زیاد درس خوندم و آخرش تونستم موفق بشم ???
خودتو با مشکلاتت فریب نده ! توام میتونی موفق بشی اگر خودت بخوای
کم نیار و نزار سختیا بهت غلبه کنن نشون بده تو برنده این بازی هستی نه مشکلاتت
امیدوارم داستان زندگیم تو رسیدن ب هدف حتی یه خورده ام کمکتون کرده باشه و اگه دوست داشتین یه فاتحه برای شادی روح پدرم که قوی بودنویادم داد بفرستین
جوری تلاش کن که تمام کسایی که بهت می گفتن نمیشه یه روز آرزوشون باشه که کنار تو باشن...