میشه من یه حرف بی ربط بی ربط بزنم که کلی آدمم بعدش بیان مخالفت کنن و اینا؟
من کلا با این
مسابقه ی کنترل نگاه و ذهن نمی تونم کنار بیام به دلایل مختلف!!!
می دونم اصولا قضیه رقابتی و اینا نیستا... ولی کلا قبول دارین اصلا عادلانه نیست دخترا شرکت کنن؟!
مگه اصلا دخترا مشکلی در زمینه ی نگاه دارن؟
یعنی اصلا مگه تا حالا شنیدین بگن فلان دختر «هیزه» یا «چش چرونه»!!!
اصلا واسه دخترا که معنی نمیده! مگه فرقی میکنه کلا!... یعنی اصلا حتی نمی دونما اما... شایدم واقعا نمی دونم
و در ضمن به نظرم خیلی نسبیه همه چیز توش...
یعنی خب فاصله ی بین یه نگاه بد و یه نگاه هویجوری و یه نگاه اونجوری قد یه پرک بال سوسکه.
یعنی خب آخه نمی خوام نتیجه گرا نگاه کنما... ولی مثلا حالا یه حالت خاص رو در نظر بگیرید که واسه ما که اینجاییم مطرح نیست، مثلا یه نگاه عاشقانه ی خیلی خالص و پاک هم از نظر بیلوژیکی ناخودآگاه اثر اونجوری میزاره بدون اینکه فرد بفهمه. یا حتی یه فکر محبت آمیز میتونه موثر باشه.
میدونم هدف مسابقه چیز دیگه ایه و خب هدف خیلی خوبیه ولی یه جوریه... یعنی نمی تونم بیام تو مسابقه اش شرکت کنم و بگم از عددی که جلوی اسمم مینویسم مطمئنم!
(1391 دي 9، 15:28)Amirhossein18 نوشته است: [ -> ]رسما سه دقیقه مونده
کمربند ها رو ببندین
من رفتمممممممممممممممممممممممم:22:
خب چرا با من اینکارو میکنین؟ چطور آخه دلتون میاد؟!
منو تو این موقعیت قرار ندین دیگه!!!
آخه حالا اگر دوستان از خوشحالی دچار سنکوب بشن چی؟
تو اورژانس کانون امکانات لازم رو برای رسیدگی به بیمار قلبی داریم؟!
اونم با این گرونی که دوستان اشاره کردن!
نمی دونم چرا همه دارن این روزا منو تنها میزارن!
اپیدمی شده لعنتی!
«یه نفر» که رفت کلا... داداشمم که رفت سربازی... رفیق دانشگاهمم فراغ التحصیل شد کلا رفت شهرشون شیراز... اون یکی رفیقمم که تقریبا متاهل شد دیگه دانشگاه نمیاد... امیرحسینم که بعد از مدتها دیده بودم رفت درس بخونه... ابول و میلاد رو هم تازه داشتم باهاشون آشنا میشدم و بهشون عادت میکردم که رفتن... هی روزگار... زندگی!
من مانده ام تنهای تنها! میان سیل غم! حبیبم رو میخوام! آی بری باخ بری باخ!:11: