راستی یادم رفت یه چیزی بگم
گفتنش بد نیست
دیشب من تا دم مرگ رفتم و برگشتم
واقعا مرگ رو جلو چشمام دیدم
خدا بهمون لطف داشت و جون سالم به در بردیم
خلاصه یه بار دیگه لطفش شامل حالم شد
ماجرا این بود که دیشب داشتیم از شهرستان با پدر و مادر بر میگشتیم
حدودا ساعت 2 صبح بود که دیگه داشتیم میرسیدیم تهران
نمیدونم چی شد که یه دفعه پشت فرمون چشام سیاهی رفت
و تا به خودم اومدم دیدم نوک ماشین داره میخوره به بلوک های بقل جاده
و ملت هم از پشت سر دارن چراغ میدن و بوق میزنن. منم ترسیدم و فرمون رو یه دفعه چرخوندم سمت راست. نگو یه پراید هم چسبونده بقل من
اون بنده خدا هم از ترسش کشید سمت راست خودش و پشت سریش با قدرت تمام ترمزی زد که هنوز صداش تو گوشمه
فکر کنم یه جماعتی پشت سر اون با ترس و وحشت ترمز کردن و جاده ریخت بهم
و فحش بود که نثارم میشد
ولی اگه ماشینم میخورد به بلوک ها حتما ماشین چپ میکرد و خدا میدونه چه بلایی سرمون میومد
خدا رو شکر به خیر گذشت و کسی طوریش نشد
تازه فمیدم که سیاهی رفتن چشمام بخاطر این بود که نور ماشینها زیاد به چشمم خورده بود چون حدود 4 ساعت پشت فرمون بودم
و چون عینکی هم هستم اونم از نوع آستیکمات باعث شده بود که این اتفاق بیوفته
خلاصه گفتم تا براتون درسی باشه که اگر عینکی هستید شبها تو جاده خیلی مراقب باشید
همین
و داشتم فکر میکردم اگه من زنده نمیموندم کی به بچه های کانونی خبر میرسوند که من ....... .
خدا رو شکر. زنده بودن و نفس کشیدن هم نعمتیه
اما طعم اون دنیا هم یه چیز دیگست ولی نه این شکلی