اینجوری باید اومد تو میدون
(1394 مرداد 5، 1:06)مرد مجاهد نوشته است: [ -> ]انقدر اصل عربی این کلام آدم رو بیقرار میکنه که حیفم اومد نیارمش.
به وقتى كه در نبرد جمل پرچم را به دست فرزندش محمّد حنفيه داد
تَزُولُ الْجِبالُ وَلا تَزُلْ. عَضَّ عَلى ناجِذِكَ. اَعِرِ اللّهَ جُمْجُمَتَكَ.
تِدْ فِى الاَْرْضِ قَدَمَكَ. اِرْمِ بِبَصَرِكَ اَقْصَى الْقَوْمِ. وَغُضَّ بَصَرَكَ.
وَ اعْلَمْ اَنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللّهِ سُبْحانَهُ.
اگر كوهها از جاى بجنبد تو ثابت باش. دندان بر دندان بفشار. سر خود را به خداوند بسپار.
قدمهايت را بر زمين ميخكوب كن. ديده به آخر لشگر دشمن بينداز. به وقت حمله چشم فروگير.
و آگـاه بـاش كه پيـروزى از جانب خداى سـبحان است.
(خطبه ی 11؛ نهج البلاغه ی انصاریان)
چقدر قشنگ
اون وقت مثل من برای یه کار واجب معمول انقدر سختمون میاد
میگم دیدید تو تجربیات نوشتن حسرت گذشته رو نخورید؟
چطور می شه حسرت گذشته رو نخورد؟
فکر میکنم خیلی کار سختی باشه
مخصوصا وقتی به کسایی بر میخورم که به موفقیتی رسیدن
خیلی جالبه اینا همه شون تو دانشگاه هم ورودی من بودن و دقیقا همون سال که من تنبلی کردمو بلند پروازی و م.ج شدید بودم اینا فراغ التحصیل شدن و جاهای خوب استخدام شدن تا چشم من درآد
عد از اونم این جاها دیگه استخدام نداشته هیچ کدوم
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور؛
اگه شرایط قبلا ها با الان فرق داشته
چرا امید نداشته باشیم که شرایط بعدا ها هم فرق کنه با الان و حتی بهتر از اون قبلا ها بشه که حسرتش رو میخوریم؟
ولی واقعا این حسرت نخوردنه،
کار خیلی خوبیه
باید بتونیم
کاش می شد واقعا
حالا به قول شما باید بتونیم
من که گاهی کمرم تا می شه از بار این همه حسرت
سلام
من تقریبا دو هفته است کلا زندگیم به هم ریخته
دیگه آرامش ندارم
بعد از چندین ماه هجوم افکار وسوسه انگیز امونمو بریده
اصلا حس خوبی به خودم ندارم
یک بار هم تا دم شکست رفتم
دوست دارم روز هامو صفر کنم
نمیدونم یهو چطور اینطور شدم
شاید اعتماد به نفس زیاد باعث شده کمتر به خودم سخت بگیرمو و کمتر رعایت کنم
نمیدونم....
حالم خوب نمیشه هرچقدر که مدارا میکنم
میدونم دوباره به اون روزای اول و بد برنمیگردم ولی هجوم این افکار دارن دیوونه ام میکنن
کسی راهکار داره؟کمکم کنید
باد صبا خانم
مقاومت کن
تو واقعا موفق هستی
از این به بعد هم خواهی بود
سلام
اینام به ذهن من میرسه. (یکی میگفت به ذهن ناقص من این میرسه، به ذهن ناقص شما چی میرسه
)
1. لغزش و شکست رو برای خودمون بزرگ کنیم و اینکه ممکنه با شروع از این لغزش عاقبتمون به چه جاهای نامعلومی ختم بشه. به قول خانم بارونی(به مضمون) در حد آدم کشی یا ... این گناهو بزرگ کنیم (البته قبل انجامش)؛ با این استدلال که اگه اون گناه بزرگیه، این نیست؟
2. یه کار جدید شروع کنیم تو این مواقع؛ مثلا یه ورزش جدید؛ یه کار خیر جدید؛ سر زدن به دوست و آشنا؛ یه کاری که ما رو از حس سکون خارج کنه؛ چون فکر کنم این شرایط سخت، گاهی در اثر حس سکون ایجاد میشه.
3. اون مساله ی گذشته رو که فکر میکنین نزدیک صفر رفتین رو فراموش کنیم؛ این بلا تکلیفی مثل یه وزنه، ذهن رو خسته میکنه؛ میتونستین تا جاهای بدتری برین و نرفتین؛ پس باید خدا رو شکر کرد و استغفار کرد. ولش کنید و پرونده اش رو ببندید. اون ناراحتی ای که مثل وز وز مگس تو ذهن میچرخه کار شیطانه. اصل پشیمونی خوبه، اما وقتی هیستریک و ناامید کننده میشه سو استفاده ی شیطانه.
راستی،
فردا تولد مادرمه
خوب شد خواهرم یادم انداخت.
مبارکه
هم عاشق خان هم مجاهد خان
تولد مادراتون مبارک
خب چون خیلیا ک عوض میشن دیگه بعدا نمیان پی اش رو بگیرن
خیلیام اومدن و رفتن
ینی که قبلن عضو بودن حالا ب هر دلیلی رفتن
مثلا
پاک شدن
ازدواج کردن
کار و گرفتاری دیگه پیدا کردن
اما ما ی ارزو داریم
اونم این که
همه اونایی که عضو اینجا شدن در گذشته و حال و اینده
ان شالله هرجا که هستن
زندگی پاک و خوبی داشته باشن
الان قانع شدی؟
اسما خانوم خطرناک شدینا
مواظب باشین شمارو نبرن اونجا
راستی دیدم تو قسمت مسابقه کنترل ذهن و نگاه
قصد ترور قاصدک رو کردین
فردا قاصدک سر به نیست شد
شما اولین مظنون هستین
از من گفتن بود