امروز چقد همینجوری الکی یهویی سرم بیش از حد شلوغ شد
و فرصت درست و حسابی برای فکر کردن رو موضوعی که مطرح کردم نشد
صرفا جهت خالی نبودن عریضه چند سطری مینویسم. باشد که قبول افتد
(اینا که میگم صرفا نظرات شخصیه اونم بسیار پراکنده و ابدا لزومی نداره همه هم نظر باشن)
همانند خانم میتوانم بنده هم اعقتاد دارم برای شادی کردن نباید دنبال بهانه بود بلکه باید براش بهانه تراشید
دلخوشی رو میشه حتی به انجام دادن به موقع کارهای عقب مونده هم نسبت داد
دلخوشی ینی داشتن حس رضایت درونی
و وقتی انسان کاراشو انجام میده یک رضایتی در درونش ایجاد میشه
همین قد کافی که ادم دلش شاد بشه و لزومی نداره اتفاق بسیار شگفت انگیزی بیفته
ما خیلی ساده از اتفاقاتی که هر روز پیرامون مون میافته میگذریم
و برای همین دچار روزمرگی و خستگی و اتلاف وقت میشیم
و هر روز از اوضاع نابسامان گله مند هستیم
امروز در راه برگشت از اداره (که همیشه پیاده میرم و میام چون وسیله ندارم وگرنه عمرا پیاده میرفتم
) داشتم به این فکر میکردم که ماها چقد ادمای تنبلی هستیم همش میگیم وقت نداریم حتی برای خوندن کتاب
بعد یحلظه فکرم به این رسید که ادم حتی اگه رئیس جمهور فلان کشور هم باشه باز بالاخره یه فرصتی پیدا میکنه برای خوندن کتاب
شب داشتم همین جور تو سایت های مختلف میگشتم یه تیتری دیدم بسیار تصادفی همون چیزی بود که تو راه داشتم بهش فکر میکردم!
یه چیزی نوشته خوشم اومد خالی از لطف نیست شما هم بخونید:
من و شما ممکن است مشغلههای کوچک خود را بهانه کنیم و از کتابخوانی فاصله بگیریم. اما اگر باور داشته باشیم که کتابخوانی، برای روح و ذهن ما یک چیز الزامی است، آنگاه شاهد خواهیم بودیم که دانش و فرزانگی که کتابهای به مرور در ما ایجاد میکنند، چگونه میتوانند زندگی ما را دگرگون کنند.
اگه کسی زرنگ باشه حتی میتونه یه سرچ بزنه هم اسم کشور رو پیدا کنه و هم اسم رئیس جمهور رو
خلاصه دلخوش بودن و شاد بودن نباید فرایند پیچیده ای باشه
خوندن یک کتاب
حرف زدن با یک دوست
بغل کردن مادر
خوردن یک لیوان چای خوش طعم بعد از یک روز طاقت فرسا و خسته کننده
همه اینها میتونه دلیلی باشه برای داشتن یک حس خوب
البته داشتن یه روز بدون خ.ا هم جزو روزای عالی حساب میشه
دلم میخواد و دوست دارم شما هم همین قد در این بحث مشارکت کنید
شروع کنید به نوشتن قطعا برای ما خواندنی خواهد بود
++ شادی میتونه این باشه که مدیر کل کانون(
) دقیقا همون شعری رو بذاره که تو میخواستی اخر بحثت بذاری
و یک روزِ مدام اون شعره تو ذهنت بوده باشه:
مایه خوش دلی انجاست که دلدار انجاست
شایدم یکی بگه:
خوشی ینی دل بدی و قلوه بگیری ولی نه با هرکسی و برای هرچیزی (و این برای هچیز میتونه شهرت باشه و مال باشه مقامم باشه یا هرچیز دیگه) بلکه با اهلش و سر جاش
اضافه نوشت:
جرقه اولیه متنم این بود که عوض شد:
دلخوشی نباید فرایند پیچیده ای داشته باشه
دلخوشی رو میشه قانع بودن معنی کرد
میشه با صفای دل معنا کرد
میشه با ساده و صمیمی بودن جمع بست
میشه لذت بردن از داشته ها نامیدش
و من چقدر موافق اینم: دلخوشی ینی با همین چیزهایی که داری خوش باشی نه با توهمات خیالی
همین که دوستی دور و برت هست
همین که خانواده ای هست
همین که نفسی میره و میاد
همین که حس کنی هنوز در خاطر بعضی ها موندی
حتی فکر کردن به بچه خواهرت که تازه به دنیا امده هم میتونه سوژه ای باشه برای نقش بستن یک لبخند بر لب...
+ اعتبار وعده داده شده بین خانم میتوانم و سها خانم تقسیم شد