1393 ارديبهشت 8، 20:01
انقدر خستم که میتونم بگم لاکتیک اسید تو مغزمه. ولی ته دلم خوشحالم که انقدر خستم.
خودم رو خسته دوست دارم.
چشمم رو روی خیلی چیزها بستم. حتی روی موبایلم که داره زنگ میخوره. و مسج «چرا جواب نمیدی؟» بعدش. میخوام یه سری چیزا رو بکّنم بندازم بیرون از زندگیم. نه آروم آروم و مهربانانه. یه دفعه. و برام مهم نیست که بگن بی معرفتم و سرد و هزار جور چیز دیگه. نه که مهم نباشه. اما قرار نیست هرچیزی که مهمه ... حالا هرچی.
چیزای معلق رو هوا ازم انرژی میگیره. آدمای معلقی که نه هستن، نه نیستن.
برام سخته که نبودنشون رو به همون نصفه نیمه بودنشون ترجیح بدم. ولی نمیفهمن که برام سخته این همه پتانسیل رو بینمون ببینم و این سکون رو هم تحمل کنم.
نمیتونم منفعل باشم، اسلوموشن باشم، حالا ببینم چی میشه، نظر ندم، کوتاه بیام، راه بیام، خانوم باشم، سیب زمینی باشم.
و همه ی این دویدن ها، تلاش کردن ها، بین این آدما، مثل دست و پا زدن زیر آبه. نصف انرژیت معلوم نیست کجا نیست میشه.
فقط میتونم بیشتر بدوم و تا میتونم دور شم. چه میدونم. شاید آخرش به جای خوبی رسیدم.
خودم رو خسته دوست دارم.
چشمم رو روی خیلی چیزها بستم. حتی روی موبایلم که داره زنگ میخوره. و مسج «چرا جواب نمیدی؟» بعدش. میخوام یه سری چیزا رو بکّنم بندازم بیرون از زندگیم. نه آروم آروم و مهربانانه. یه دفعه. و برام مهم نیست که بگن بی معرفتم و سرد و هزار جور چیز دیگه. نه که مهم نباشه. اما قرار نیست هرچیزی که مهمه ... حالا هرچی.
چیزای معلق رو هوا ازم انرژی میگیره. آدمای معلقی که نه هستن، نه نیستن.
برام سخته که نبودنشون رو به همون نصفه نیمه بودنشون ترجیح بدم. ولی نمیفهمن که برام سخته این همه پتانسیل رو بینمون ببینم و این سکون رو هم تحمل کنم.
نمیتونم منفعل باشم، اسلوموشن باشم، حالا ببینم چی میشه، نظر ندم، کوتاه بیام، راه بیام، خانوم باشم، سیب زمینی باشم.
و همه ی این دویدن ها، تلاش کردن ها، بین این آدما، مثل دست و پا زدن زیر آبه. نصف انرژیت معلوم نیست کجا نیست میشه.
فقط میتونم بیشتر بدوم و تا میتونم دور شم. چه میدونم. شاید آخرش به جای خوبی رسیدم.