1399 آذر 16، 17:23
بعضی وقتا بعضی تصورات عین حقیقت شیرینن
دوست داری کاش واقعی بودن و جوری تو ذهنت طراحیشون میکنی که با حقیقت مو نزنن
وقتی به دنیا اومدم همه خوشحال بودن که بالأخره تو خاندان بعد از دو سال یه پسر به دنیا اومد!
تا دو سال قبل از من و همچنین دو سال بعد از من هیچ پسری تو خاندان متولد نشد
خونواده ام اما هیچ فرقی براشون نداشت و حتی پدرم چند روز اول بعد از تولدم که بیمارستان بودم به خونواده اش گفته بود بچه دختره
آخه خونواده ام قبل از تولدم به کسی نگفته بودن جنسیت بچه چیه
یه جورایی برای این پاتک زدن برنامه ریزی کرده بودن
اما وقتی یه کم بزرگتر شدم خلأهای زیادی رو حس کردم
جای خیلیا خالی بود
مادربزرگ، که خیلیا با شنیدن اسمش هم لبخند به صورتشون نقش میبنده
مادربزرگ پدری هم بیمار بود و با اینکه تا وقتی 19 سالم شد هنوز در قید حیات بودن اما بازم خیلی رابطه ام باهاش مثل بقیه نوه هاش نبود
خب یه کم حس میکردم اونا رو بیشتر دوست داره
حتی وقتی از دنیا رفتن هم خیلی ناراحت نشدم
مادربزرگ مادری اما جایگاه خاصی تو ذهنیات و تصوراتم داره
با اینکه چند سال قبل از به دنیا اومدن من از دنیا رفتن ولی بازم انگار باهاشون خاطره داشتم
حتی گاهاً فکر میکردم کنارمه و باهاش حرف میزدم و بقیه ای که فکر میکردن من دیوانه شدم
بعضی وقتا خاطرات بقیه و حرفای خوبی که درباره مادربزرگاشون میشنیدم رو تو تصوراتم میگنجوندم و خیال میکردم داره به من توصیه میکنه و کمکم میکنه
کاش واقعاً بود
میگن عاشقترین مادر برای بچههاش بود
مطمئنم که عاشقترین مادربزرگ هم بود ولی من سهمم از عشقش رو نتونستم بگیرم
ولی من سهم عشقم رو براش نگه داشتم
کنار گذاشتمش تا وقتی که ببینمش
همه حرفایی که درباره اش زده میشه رو توی مخیله ام به تصویر میکشم
حتی وقتی بچه بودم، بابت اینکه خیلی سؤال میکردم و سؤالاتم درباره جزئیات زندگیش بود بقیه از دستم عصبانی میشدن و میگفتن که خستشون کردم
خو دوست دارم تصویرش رو ترسیم کنم
من حتی آدرس مدفنشون رو هم نمیدونم
ولی اون تو قلب من جا داره
شاید اگه اون ماشین، اتفاقی پسر 6 ساله اش رو زیر نمیگرفت و بچه اش زنده بود؛ شاید دق نمیکرد و الآن با یادش خاطره داشتم نه با خیالش
کاش بود...
دوست داری کاش واقعی بودن و جوری تو ذهنت طراحیشون میکنی که با حقیقت مو نزنن
وقتی به دنیا اومدم همه خوشحال بودن که بالأخره تو خاندان بعد از دو سال یه پسر به دنیا اومد!
تا دو سال قبل از من و همچنین دو سال بعد از من هیچ پسری تو خاندان متولد نشد
خونواده ام اما هیچ فرقی براشون نداشت و حتی پدرم چند روز اول بعد از تولدم که بیمارستان بودم به خونواده اش گفته بود بچه دختره
آخه خونواده ام قبل از تولدم به کسی نگفته بودن جنسیت بچه چیه
یه جورایی برای این پاتک زدن برنامه ریزی کرده بودن
اما وقتی یه کم بزرگتر شدم خلأهای زیادی رو حس کردم
جای خیلیا خالی بود
مادربزرگ، که خیلیا با شنیدن اسمش هم لبخند به صورتشون نقش میبنده
مادربزرگ پدری هم بیمار بود و با اینکه تا وقتی 19 سالم شد هنوز در قید حیات بودن اما بازم خیلی رابطه ام باهاش مثل بقیه نوه هاش نبود
خب یه کم حس میکردم اونا رو بیشتر دوست داره
حتی وقتی از دنیا رفتن هم خیلی ناراحت نشدم
مادربزرگ مادری اما جایگاه خاصی تو ذهنیات و تصوراتم داره
با اینکه چند سال قبل از به دنیا اومدن من از دنیا رفتن ولی بازم انگار باهاشون خاطره داشتم
حتی گاهاً فکر میکردم کنارمه و باهاش حرف میزدم و بقیه ای که فکر میکردن من دیوانه شدم
بعضی وقتا خاطرات بقیه و حرفای خوبی که درباره مادربزرگاشون میشنیدم رو تو تصوراتم میگنجوندم و خیال میکردم داره به من توصیه میکنه و کمکم میکنه
کاش واقعاً بود
میگن عاشقترین مادر برای بچههاش بود
مطمئنم که عاشقترین مادربزرگ هم بود ولی من سهمم از عشقش رو نتونستم بگیرم
ولی من سهم عشقم رو براش نگه داشتم
کنار گذاشتمش تا وقتی که ببینمش
همه حرفایی که درباره اش زده میشه رو توی مخیله ام به تصویر میکشم
حتی وقتی بچه بودم، بابت اینکه خیلی سؤال میکردم و سؤالاتم درباره جزئیات زندگیش بود بقیه از دستم عصبانی میشدن و میگفتن که خستشون کردم
خو دوست دارم تصویرش رو ترسیم کنم
من حتی آدرس مدفنشون رو هم نمیدونم
ولی اون تو قلب من جا داره
شاید اگه اون ماشین، اتفاقی پسر 6 ساله اش رو زیر نمیگرفت و بچه اش زنده بود؛ شاید دق نمیکرد و الآن با یادش خاطره داشتم نه با خیالش
کاش بود...