برای من زندگی پر از
لحظههای دارچینیه.
از همونها که میخوای بزنی زیر همه چیز، بیای خونه، در اتاق رو ببندی و به پهنای صورت اشک بریزی.
بگی نمیخوام. دیگه نمیتونم. دیگه ادامه نمیدم.
چقدر تلخه دستت بیحس بشه و ظرف غذایی که دستته پخش زمین شه.
تو اون لحظه هیچ فرقی نداره آدمهای اطرافم چه برخوردی باهام کنن.
بیان کمک کنن برای جمع کردنش. روشون رو برگردونن که بگن ما چیزی ندیدیم. لبخند ترحمآمیز بزنن. یا برام غذا سفارش بدن.
من اون لحظه دوست دارم بمیرم.
اما هی به خودم میگم آرمین تو قوی هستی.
آرمین از پسش برمیای.
آرمین قبلاً تونستی، این بارم میتونی.
اینکه یه انسان کمتوان هستم من رو آزار میده.
اینکه سادهترین کار بقیه آدمها برای من یه عملیات پیچیده و سنگینه.
اینکه برای هر کاری باید جون بدم تا شروع کنم. تا ادامهاش بدم. تا تموم بشه.
هی درد بکشم و درد بکشم و درد بکشم.
و دیگرانی باشن که مدام دستم بندازن و مسخرهام کنن.
قبلاً با هر بار دیدن کمتوانیهام تو دلم کلی بد و بیراه به خودم میگفتم.
اما یه مدته که به صلح درونی بیشتری رسیدم.
با کلید پذیرش.
من میپذیرم که مثل بقیه آدمها نیستم.
من میپذیرم که فعالیت یه سری مسیرهای عصبی مغز من مختل شده.
من میپذیرم که مثل خیلیهای دیگه نمیتونم زندگی کنم و از خودم هم مثل اونها نباید انتظار داشته باشم.
قبلاُ که دستهام بیحس میشد و خودکار از دستم میافتاد، خودم، خودم رو با دهها فکر منفی داغون میکردم.
الان هر وقت چنین اتفاقی میافته، سریع تکرار میکنم: «آرمین هیچی نشده. فدای سرت. برش دار. آرمین اصلاً اشکالی نداره. چیزی نیست. یه خودکار افتاده. برش دار.»
اون قدر تکرار میکنم و تکرار میکنم تا شجاعانه و قهرمانانه خم شم و خودکار رو از زمین بردارم.
هر وقت که تعادل ندارم و با کسی برخورد میکنم میگم اشکالی نداره.
هر وقت به جایی میخورم و بدنم زخم میشه میگم فدای سرت.
هر «شینی» رو که «سین» تلفظ میکنم میگم بیخیال.
اینکه مغزم یاری نمیکنه و کلمات رو نمیتونم درست تلفظ کنم قبلاً خیلی منو آزار داد. اینکه اسباب خندهای باشم برای بقیه.
الان میبینم خب اون بنده خدایی که به من میخنده فکر میکنه من یه انسان نرمال هستم و اشتباه لپی انجام دادم. اون فکر میکنه امروز تصادفاُ یه حرف «شین» رو «سین» تلفظ کردم.
شاید خیلیهاشون اگه میدونستن حال و روز من رو، به جای اینکه لبخند رو لبشون بشینه، زارزار برام گریه میکردن. یا لااقل بعد از هر تلفظ اشتباه، میاومدن من رو در آغوش میگرفتن و اون قدر فشارم میدادن تا باور کنم تنها نیستم.
اون نمیدونه من چقدر تو ذهنم دنبال لغت گشتم و با چه رنجی و بعد از کلی جستجو به اون لغت رسیدم. حالا دیگه مهمه درست تلفظ کردنش؟
برای عوض شدن حالم،
به
نیک فکر میکنم.
پستهای
سمانه رو میخونم.
اما بازم میدونم دنیای اونها با دنیای من فرق داره.
نقص عضو داشتن خیلی فرق داره با درد بیوقفهداشتن.
عضو رو یک بار از دست میدی. میتونی یک روز و یک هفته و یک سال هم براش گریه کنی. اما باقیش دست تویه که با اون نقص عضو بخندی یا نخندی.
اما درد ممتمد و همیشگی داشتن چیزی نیست که یک روز و یک هفته و یک سال گریه آرومش کنه. هر لحظه وجودت رو شعلهور میکنه و هر لبخندی رو به گریه میسپاره.
فقط
اسکندر میتونه آرومم کنه. خوشبختترین پسر ۲۸ ساله.
اون میفهمه درد کشیدن یعنی چی. اون میفهمه بیخوابی یعنی چی. اون میفهمه ناتوانی یعنی چی. صد ترانه در گلو داشتن و فرصت آواز نداشتن یعنی چی.
همین که حس کنی یکی دیگه هم هست و تو تنها نیستی خیلی خوبه.
یکی دیکه هم صبحهاش رو به سختی شب میکنه و شبهاش رو ناجوانمردانه صبح.
من ضعیف شدم؟ نه.
من قویتر از همیشهام.
این موضوع چیز جدیدی نیست.
من روزهای سختتر رو هم گذروندم.
روزنوشتههام نشون میدن که چه روزهایی رو گذروندم.
حتی توی دفترچهام عنوان «س» سردرد رو اون قدر کشـــــــــــــــــــیده بودم تا دلم آروم بگیره از دردی که میکشیدم.
یادمه که چقدر از بیهوده زندگیکردن نالان بودم.
چقدر از سبک زندگیم غر میزدم.
الان وضعیت خیلی بهتر شده. نه؟
پس جای ناامیدی نیست.
از این بهتر هم میتونه بشه.
اگه من اون روزها رو گذروندم، پس این روزها رو هم میتونم بگذرونم.
فقط اینکه اون موقع من فقط سردرد داشتم.
اما الان چشمهام هم درد میکنه.
گردنم. شونههام. کمرم. دستهام.
یکی دو ماهه نمیتونم راحت راه برم؛ بدون اینکه دستهام رو به کمر و شونهام بگیرم.
بدنم خیلی درد داره.
چرا باید یک روز در میون سردرد داشته باشم؟
نمیدونم.
چرا روز به روز بدتر میشم؟
نمیدونم.
به جرم اینکه آدم تو گذشتهاش زندگی سیاه و فاجعهانگیزی داشته، لازمه تا آخر عمر هم بسوزه و بسازه؟
نمیدونم.
یعنی من میتونم یه روز ازدواج کنم؟ بچهدار بشم؟
نمیدونم.
کدوم دختر عاقلی حاضر میشه جوونیش رو به پای یه آدم بیمار بذاره؟
یه دختر دیوونه از کجا پیدا کنم؟
چقدر بده زندگی در شرایط ابهام.
از هیچیش سر در نیاری.
گیج و مبهوت روزها رو بگذرونی.
فقط یه چیز میدونم.
اینکه هنوز زندهام و هنوز باید ادامه بدم.
تا وقتی نفس میکشم باید یک راند دیگه هم مبارزه کنم.
زمین میخورم ولی پا میشم. زمین میخورم و دوباره پامیشم. زمین میخورم و باز پا میشم.
بالاخره یه روز،
یه جایی که دیگه دارم از پا در میام،
یه جایی که میدونم تو اون تلوتلو خوردنها اگه زمین بخورم دیگه پا نمیشم،
خودم دست خودم رو به عنوان برنده بالا میبرم.
بعدش دیگه مهم نیست چطور زمین بخورم. مهم نیست بقیه در موردم چی فکر کنن.
مهم اینه که من خودم میدونم یه قهرمانم.
آرمین اون روز هنوز نرسیده.
یک راند دیگه مبارزه کن.