به نام خدا...
صحن گوهرشاد، صدای همهمهی زوّار... صدای حوض آب، بوی اسفند، نسیم بهاری، و یک گنبد طلایی...
همه میآیند. میآیند و میروند. ازدواج، شفای مریض، شفای مرض، خانه و ماشین و بدهی،
مستأجری و دعواهای زن و شوهری، رفاقت، عشق های دوستی و پوستی، نداری و
نداری و نداری، تنهایی و تنهایی و تنهایی... و تو فقط میشنوی، میشنوی
درددلهای مردمی را که شوق حل شدنِ در تو، آنها راروانهی دیارتان
کرده است. میخواهم آقا یکبار بیایم، بیام و فقط نگاهتان کنم، نگاهتان
کنم بی هیچ تمنایی، نگاهتان کنم به شکرانه نعمت وصالتان،
می خواهمتان یکبار بیایم به شکرانه مهربانیهایتان که چقدر بی منت
مرا می پذیرید. ای مظهر رئوفیتِ پرودگار.میخواهمتان تا بیایم و
به پایتان بگریم ای انیس النفوس. ای پدرِ دلسوز، ای
مادرِمهربان، ای رفیقِشفیق و ای برادرِتنی. دوست دارم نجواکردنِ
با شمارا،دوست دارم گریستن بهپایتان را و دوست دارم....
امام من! ای حضرت شمس الشموس! خورشید عالم امکان!
دوست دارم با واژه هایی لطیفتر، ظریفتر و خوش فهمتر شما
را بخوانم. واژههایی مثل غریب، مثل رئوف، مثل رضا... امامِ من!
رضای من! رئوفِ من! نمیخواهم قلبتان را به درد بیاورم ولی... ولی...
شرمندهام... شنیدهایم که شما چشمهایی که به خاطر مادرتان نمناک شود
را تحریم نمیکنید، هر چند که... من را ببخش آقا... به خاطر مادرتان...
فقط به خاطر... نجاتم بده، از این آتش، نجاتم بده از خودم، دارم
میسوزم ای حضرت دریا، جزغاله شدهام ، بوی گوشت سوخته ...
حرف آخر... قطرهای اشک...
حرف آخر... نگاهم گره در گرههای ضریحت....
اُطلُبنا عند قبرک... مرا به مزارت بپذیر...
نه... اُطلُبنا عندک... می خواهم بیایم پیش خودت...
همین.
راستی داشت یادم می رفت؛
تولدت مبارک امام من