بعضی اتفاقای زندگی، باعث میشه آدم خیلی چیزا یاد بگیره...
تو این جور مواقع، نمی دونی چه جوری باید خدا رو شکر کنی...
داستان
«کلاس خوشنویسی» رفتن ما هم از اون دسته اتفاق ها بود...
از بچگی خطم خوب نبود...
یعنی خوب بود... اما از نوع کتابیش...
اگه یه چیزی می نوشتم، سخت میشد فهمید این تو خود کتاب بوده یا دست نوشته ی منه...
همیشه هم همه با این موضوع مشکل داشتن...
فقط خودم در تشخیص خط خودم مهارت داشتم!
فکر می کردم آدمی که خوش خطه... آدم عجیب غریبیه!
یه استعداد نهفته ای در درونش از اول بوده که خطش قشنگ از آب در اومده!
و یکی هم مثل من که خطش داغونه... مشکل از همون استعداده است که نیست!
و هر کاریشم بکنم... خودمم به در و دیوار بزنم، فایده نداره که نداره...
قبل از عید بود...
داشتم از مسیر دانشگاه برمی گشتم خونه...
که با یه آگهی «آموزش خوشنویسی» رو به رو شدم...
محل آموزشگاه نزدیک بود... هی گفتم برم... هی گفتم نرم...
تو این جور موارد، می دونم اگه همون موقع نرم، یعنی دیگه قطعاً هیچ گاه نخواهم رفت!
منم به رفتن و نرفتن اصلا فکر نکردم... و رفتم...
همون لحظه هم ثبت نام کردم...
و امروز بعد از 3 ماه...
ترم اول تموم شد...
حالا که فکر می کنم...
نمی دونم باید بخندم... گریه کنم... داد بزنم...
بابت اون همه حقارت هایی که به خاطر خطم تو این همه سال کشیدم...
و الان چقدر ساده تموم شد...
این کلاس، واقعاً برام یه کلاس زندگی بود...
یه درس کامل از زندگی...
1-
استاد امروز وقتی نمونه خط های اولیه رو بهمون نشون میداد..
بدون شک یکی از بدترین خط های اولیه مال من بود!
اما وقتی خط های فعلی رو نشون داد، بهترین بود...
استاد می گفت: انفجاری عمل کردی... راستشو بگو چی کار کردی...
اینجا بود که فهمیدم هیچ موقع نباید هراس داشته باشم از وضعیت فعلیم...
فرقی نداره نقطه ی شروع آدم کجا باشه... هر کجا هست، باشه...
فقط کافیه شروع کرد...
مقصد رو باید دریافت...
2-
تو این 3 ماه یه روزا بود واقعا نمی تونستم... حالم بد بود... اعصابم خورد بود... هزار تا دغدغه ی فکری داشتم...
اما با این حال هر جور بود خودم رو ملزم می کردم به تکلیف... و استمرار...
اینجا بود که فهمیدم
استمرار و کم نیاوردن در شرایط سخت... تا چه حد می تونه آدم رو به هدفش نزدیک کنه...
و نبودش تا چه اندازه می تونه زحمات رو بر باد بده...
3-
تو خوشنویسی زمان یادگیری هر «حرف» برای هر «فرد» متفاوته...
من ممکنه قوس حرف «ی» رو با 100 بار نوشتن یاد بگیرم... و قوس حرف «ع» رو با 500 بار نوشتن...
و یکی دقیقا برعکس من...
فهمیدم آدما همینن!
هر کس تو یه چیزی بهتر... تو یه چیزی ضعیف تر...
مهم اینه که با
تلاش و پشتکار، بالاخره می تونی درستش کنی...
4-
تو خوشنویسی تا زمانی که تبدیل به «استاد خط» بشی... و هر حرفی رو با احتمال 99 درصد، درست بنویسی خیلی کار می بره...
اولش از هر 100 تایی که می نویسی یکیش درست در میاد...
بعد میشه 5 تا...
بعد میشه 20 تا...
بعد میشه 50 تا...
و همین جور بهتر و بهتر...
اینجا بود که فهمیدم موقع اشتباه کردن تو زندگی، بیش از حد خودم رو درگیر نکنم...
اشتباه کردن برای یک نابلد یک امر طبیعیه...
فقط کافیه
روند به رشدم رو نگاه کنم...
مهم یاد گرفتن و آب دیده شدنه...
5-
آدمی که خوش خطه... کار خیلی خاصی انجام نمیده!
شکل نوشتن یه سری حروف رو بلده...
یه سری ترکیبات رو...
و یه سری قواعد کنار هم قرار دادن این ترکیبات رو...
یا به عبارت دیگه...
خوش خطی مثل «تیکه های یه پازله»....
درست نوشتن حرف «ل»... حرف «ص»... ترکیب «فر»... اتصال کشیده ی «س» و «ت»...
درست نوشتن هر کدومشون یه تیکه از پازله...
فهمیدم زندگی یعنی پازل!
و قرار گرفتن درست
تیکه های پازل زندگیم، یه زندگی خوب رو بهم هدیه میده...
6-
تو خوشنویسی اگه کسی حرف «ک» رو اشتباه می نویسه، حالا اگه یه میلیون بار بره حرف «الف» رو تمرین کنه...
بازم وضعیتش همونه که بود... بی هیچ تغییری...
تنها راه حل درست نویسی حرف «ک»، تمرین خود حرف «ک» هست...
اینجا بود که فهمیدم هر تیکه از زندگیم جایگاه خاص خودش رو داره... نمیشه
مشکلش رو با تیکه های دیگه جبران کنم...
تنها کاری که باید بکنم اینه که همون یه تیکه رو درست کنم...
وقتی بیشتر فکر کردم...
دیدم چقدر تمام این مفاهیم تو
«پاکی».... که من دنبالش می گردم مصداق داره...
1- اگه می خوام به پاکی برسم از جایی که هستم نباید هراس داشته باشم... اینکه چقدر از بقیه عقب ترم... دنبال
مقصد باشم... اینکه به کجا دوست دارم برسم...
2- اگه می خوام به پاکی برسم، این پاکی رو فقط واسه روزای راحتم نخوام... تو روزای سختمم بخوام... این
استمراره که زحمات من رو نتیجه بخش می کنه...
3- اگه می خوام به پاکی برسم، طبیعیه که تو یه سری چیزا ضعیف تر باشم و تو یه سری چیزا قوی تر... آدما همینن! مهم اینه که با
تلاش و پشتکار میشه اونچه که نادرست هست رو درست کرد...
4- اگه می خوام به پاکی برسم، خودم رو با لغزش هام درگیر نکنم... یه نابلد طبیعیه که بلغزه...
روند رو به رشدم رو ببینم... مهم درس گرفتن و آب دیده شدنه...
5- اگه می خوام به پاکی برسم، باید
تیکه های پازلش رو درست کنم... انگیزه و هدفش رو داشته باشم... کنترل چشم... کنترل فکر... کنترل نت... برنامه ریزی روزانه... مدیریت لحظات اورژانس... یاد خدا... تا زمانی که این تیکه ها کامل نشن، پازل پاکی من هم کامل نمیشه...
6- و اگه می خوام به پاکی برسم، ببینم کدوم تیکه های پازلم
مشکل داره... برم سراغ همون ها... اونا که درست بشه، پازل پاکی منم جور شده...
این کلاس شاید روزی نیم ساعت از وقتم رو گرفت...
و 70 هزار تومن هم هزینه ی مالی برام داشت...
اما اون چه از کلاس یاد گرفتم، قطعا خارج از این اعداد و ارقام بود...
فهمیدم اگه دوست داری آدم عجیب غریبی باشی، نیاز به کارهای عجیب غریب نداری...
فقط کافیه تیکه های پازلت رو درست کنار هم بچنی...
می بینی که چه
«ساده» تو هم یک آدم
«عجیب و غریب» خواهی شد!