(1391 بهمن 8، 0:01)هبوط نوشته است: [ -> ]منم منم عزیز
من هم چند سال پیش با صمیمی ترین دوستم قهر شدم و چون هیچ یک از ما دو تا قدم جلو نذاشت دو سال و نیم با هم قهر بودیم تا اینکه یکی از دوستام فهمید و ما رو با هم آشتی داد بعد از آشتی فهمیدم که اون هم مثل من خیلی دوست داشته با هم آشتی کنیم اگرچه دوستیمون هیچوقت مثل اولش نشد
هر چه بیشتر بگذره آشتی سخت میشه غرورتو بذار کنار و برو آشتی کن تا مثل من بهترین دوستتو از دست ندی
راستش اینو که خوندم خیلی دلم گرفت
اخه تقصیر من نیس . 90%اش تقصیر اونه .... حالا ببینم چی میشه
مرسی که بهم گوشزد کردین ...
[sup]قبل از اين که بخواهي در مورد من و زندگي من قضاوت کني[/sup]
[sup]کفشهاي من را بپوش و در راه من قدم بزن[/sup]
[sup]از خيابانها، کوهها و دشت هايي گذر کن که من کردم[/sup]
[sup]اشکهايي را بريز که من ريختم[/sup]
[sup]دردهاي من را تجربه کن[/sup]
[sup]سالهايي را بگذران که من گذراندم[/sup]
[sup]روي سنگهايي بلغز که من لغزيدم[/sup]
[sup]دوباره و دوباره برپاخيز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن ، همانطور که من انجام دادم[/sup]
[sup]آن زمان مي تواني در مورد من قضاوت کني ...[/sup]
(1391 بهمن 8، 14:42)darling نوشته است: [ -> ]چی بگم!!؟؟
پس کوش اون زندگی ای که باید ازش لذت ببری!!؟؟!!
چرا سرنوشت منو اینطوری نوشتی!؟؟؟
فقط حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت
دیگه خسته شدم از این همه سوال
همش میگم چرا موفق نشدم!؟ چرا حس میکنم خدا دیگه منو نمیبینه!؟؟؟
کی نفرینم کرده که تو کارم گره افتاده!!!؟؟؟؟؟
کی نتونست اون خوشیا رو ببینه و چشمم زد!؟؟؟
کی!؟!!!!!!!!
مگه چن بار در طول عمرمون جوونیم همش حسرت
چقد سوال تو مخمه!!؟؟ کی جواب اینارو میدی!!؟؟
کی مسیر زندگیو بهم نشون میدی !!؟؟؟
کی!!؟؟؟
عععععععععععععععععععععععع چقد سوال
چشام هرروز بهونه میگیرن دیگه خسته شدن از بس باریدن.................
من خودم وجای تو نمی زارم اما جواب چند تا از سوالات و میدونم
اول اینکه یه ریفرش کن به جاهای سخت ببین خدا بوده یا نه ! با چشم خودت نه با یه چشم بی طرف
و دوم عزیزم
میگن چیزهایی رو بلدین انجام بدین اونهایی رو که بلد نیستن از راهی بهتون یاد میدم!
قول خداست
پس همین کار بکن
گریه هم تاجایی خوبه که کک به سبکش شدن بکنه..زیادش میشه ترمز گیر
هیچی برام مفهوم نداره.
نمیدونم اصلا جریان چیه!؟
من کی ام؟ چی ام؟ چه کار باید بکنم؟ چرا باید بکنم؟
تمام باورهام، تمام افکارم. همشون یخ زدن، انگار هست ولی غیر قابل دسترسی شده.
من به همه چی شک دارم. نمیدونم. اصلا نمیتونم بگم مشکلم چیه!
چون نمیدونم مشکلم چیه!
ولی حس میکنم مصداق این دو خط پایین هستم.
چه كسي ستمكارتر است از آنها كه به هنگام يادآوري آيات پروردگارشان از آن روي مي گردانند، و آنچه را با دست خود انجام داده فراموش ميكنند، ما بر دلهاشان پرده افكندهايم تا نفهمند، و در گوشهايشان سنگيني قرار دادهايم (تا صداي حق را نشنوند!) و لذا اگر آنها را به سوي هدايت بخواني هرگز هدايت نميشوند!
کهف 57
بچه ها اگه یه حسی بهتون میگه دیگه این کار رو نکن. اگه یه احساسی از درونتون میگه که این دفعه میتونی یه انتخاب بکنی،
میتونی الان بین سعادت و بدبختی یکی رو انتخاب کنید. به حرفش گوش کنید. یهو مثله من میره دیگه نمیاد.
پس کی قراره از یاد بری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کی قراره فراموش بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(1391 بهمن 8، 18:15)Ma Sa نوشته است: [ -> ]پس کی قراره از یاد بری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کی قراره فراموش بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماسا جان تا نخواهی از یادت نمیره.
(1391 بهمن 8، 21:29)New milad نوشته است: [ -> ]انقدر نفسم ضعیف شده که حتی قادر نیستم از کانون دل بکنم
تا هم خودم کمی فراغت خاطر حاصل کنم،هم یه جماعت از دستم راحت شن!
نمی دونم چرا دل کندن از کانون برامون سخت میشه.
چرا؟ شاید تنها جایی که مارو درک میکنه. شایدم راه زندگی مونو اینجا باید پیدا کنیم!!!!
من دو سال اینجا نبودم اما هر لحظه به یاد اینجا بودم و روزهایی که در اینجا با کسایی که بودن مرور میکردم
هربار شکست خوردم بلند شدم...نزاشتم کمرم خم شه از این شکستها...به هر حال اینقدر باید شکست بخوری تا یه روز پیروز شی!به این ایمان دارم!
ناامید نیستم...چون خدا رو تو زندگیم هنوزم حس میکنم!اینکه بعضی وقتها با خوندن نماز آرامش تمام وجودم رو میگیره گواه همین موضوعه!آره خدا دوستم داره...یعنی هممون رو دوست داره!یه قدم بزاریم جلو صد قدم میزاره جلو...خدایا نوکرتم
درد دل من:
بشکاف برو جلو، این زندگی بهت میگه بدو بدو
تا پاهات از خستگی ذوق ذوق کنن و، به دیواره مرگ سوک سوک کنن و
یکی نیست بگه چته ، یکی نیست یه امیدی به دل تو بده
میمونی تک و تنها با یه دنیا گله، یه روح تو زندون با بدنی که وله
تو دل دنیایی که بهش داری میگی بی رحم، از اول داری میگی سیرم
من هر دردی که دیدی دیدم، با این کوله بارها به سمت پیری میرم
میبینی پس حتما یه تیریپی هست، تو باید ببینی دردها رو تا بگیری درس
یه روزی درد از بخت تو میچینی پس، واسه ی هر دره بسته کلیدی هست
وقتی غرب و شرق در جنگ گرم و نرم، مرد و زن در نقش رهگذرو
در گذر از مرز مرگ و خسته از تفنگ تق تق کمک کمک
دختر و پسر................!! تا درد رو در هر لحظه حل کنن
هرج و مرج در بطن و سطح شهر و، مردمم سرگرم ضرب و شتم
این حرفا قابل درکن، ولی من قاتل مرگم
چشمامو یه مشتی خاطره تر کرد، ولی بازم منم عامل حرکت
پس من میجنگم
میدونم تو هم هستی پر از درد، ولی بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت مرتب بگو
من میجنگم
بگو مجدد مرتب، بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت مرتب بگو
من میجنگم
.....
......
من از تو دل زده ترم، به امید لذت هدف
تو این جو مه زده قدم زدم رسیدم به نهضت قلم
اینو میخونم و قلبم به تاپ تاپ افتاده با ضربان هزار تا
مغزم پره حرکت شتاب دار، لحنم همه کلمات رو شکاف داد
جاودانه میمونیم و هستیم پیشت، بالاخره دشمن اسیر میشه
یه سرباز وقتی که میرسه به ته خط، تازه تبدیل به وزیر میشه
من میجنگم بی سنگر، سر دره این جنگل رو میبندم
اونایی که بینندن دیدن من، که چطور بی همدم میرفتم
به سمت هدف و اون پلی که ساختم و، گذشتم از حتی اونی که باختم
فردا بهم میده امید تاختن و، منم از قوام یه کمیته ساختم
......
مثل برگ و علفهای خشکن، که له شدن با قدمهای محکم
اونا دنبال شر میگردن، بازندن اینو شرط میبندم
اگه دشمن نداشتم، باید به قدرت خودم شک میکردم
منم جزو همون عده ام، که پر از درد و غم تموم سنم
رو سر کردم ولی حالا با قدرت، میتونم بگم که هنوز زندم
من میجنگم
میدونم تو هم هستی پر از درد، ولی بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت مرتب بگو
من میجنگم
بگو مجدد مرتب، بگو بلند تر بلند تر، با صدای برندت مرتب بگو
من میجنگم
سلام بالاخره گل کاشتمو فرانسه رو پاس نکردم
حالا باس بمونم تا سال دیگه
فداسرم ولی
نمیدونم چرا گریه کردم نه بخاطر امتحانه کوفتی به خاطر خودمممممممممممممم
وقتی کسی نیست
که به دادت برسه
داد نزن
شاید از سکوتت بفهمند
که چقدر درد و غم تو وجودته !
دوستان به گذشته برگشتیم
پس پستام کو.....
آواتارم برگشته حالت اول اعتبارمم همینطور
امروز یه خبر بهم رسید نمیدونم بگم خوب بود یا بد !!!
پارسال یکی از دوستام(از همونایی که ظاهرا دوسته باطنا دشمن) به خوشبخت شدن من حسادت کرد و با کمک مادرش سرنوشتمو عوض کرد ....(یعنی بدترین کارا رو در حقم کردن ) مادرش بدترین حرفا رو پشت سرم زد گویا واسه اینکه مردم حرفاشو باور کنن
جونه بچه هاشو قسم میخوره.....
و امروز بهم خبر دادن که دختر بزرگش که یه بچه 6 ساله داره فوت کرده ....
پارسال دلم خیلی شکست گفتم خدایا نفرینشون نمیکنم فقط میسپارمشون به خودت ....
دیدی چطوری جوابشونو داد
حالا مونده نتیجه کارشو بگیره .....
عجیب دلمان گرفت ...
کانون هم که نمیدونم چی شده رو فورم نیس امروز
هــــــــــــی باید بگذره دیگه ...
نازی خانوم تبریک میگم ...
(یکی از فانتزیای من همینه ...
ولی منم یه ماه دیگه میشم یه ساله ولی روم سیا
)
برای ما هم دعا کنید
(1391 بهمن 12، 14:14)darling نوشته است: [ -> ]امروز یه خبر بهم رسید نمیدونم بگم خوب بود یا بد !!!
پارسال یکی از دوستام(از همونایی که ظاهرا دوسته باطنا دشمن) به خوشبخت شدن من حسادت کرد و با کمک مادرش سرنوشتمو عوض کرد ....(یعنی بدترین کارا رو در حقم کردن ) مادرش بدترین حرفا رو پشت سرم زد گویا واسه اینکه مردم حرفاشو باور کنن جونه بچه هاشو قسم میخوره.....
و امروز بهم خبر دادن که دختر بزرگش که یه بچه 6 ساله داره فوت کرده ....
پارسال دلم خیلی شکست گفتم خدایا نفرینشون نمیکنم فقط میسپارمشون به خودت ....
دیدی چطوری جوابشونو داد
حالا مونده نتیجه کارشو بگیره .....
دارلینگ خانوم بفرستش برا کلید اسرار:d