پیش خودم داشتم فکر میکردم و یه لحظه به بعضی از جانوران به شکلی خیلی بدی حصودیم شد !!
پیش خودم گفتم خوش به حال ـه این حیوون ها که شیش ماه میرن تو خواب زمستونی و کلا خواب ـن
ای کای میشد منم شیش ماه برم تو خواب زمستونی
احساس خستگی میکنم ... انصافا هم همچین زندگی خستگی میاره
اگر میشد که کلا نباشیم که عالی بود ولی چه کنیم که اسلام نمیزاه
خسته ایم خسته
(1392 فروردين 19، 18:57)مـَرد نوشته است: [ -> ]پیش خودم داشتم فکر میکردم و یه لحظه به بعضی از جانوران به شکلی خیلی بدی حصودیم شد !!
پیش خودم گفتم خوش به حال ـه این حیوون ها که شیش ماه میرن تو خواب زمستونی و کلا خواب ـن
ای کای میشد منم شیش ماه برم تو خواب زمستونی
احساس خستگی میکنم ... انصافا هم همچین زندگی خستگی میاره
اگر میشد که کلا نباشیم که عالی بود ولی چه کنیم که اسلام نمیزاه
خسته ایم خسته
یه روزی خووب میشین و به خاطر این حسودی بخودتون میخندی،چون منم بخودم خندیدم،صبر داشته باشین
میدونید من به نقطه ای رسیدم که چند سال بعد خودم رو متصورمپیش خودم میگم چند سال بعد احتمالا ازدواج کنم و یکی دو تا بچه هم داشته باشم و همین جوری هر روز زندگی کنم و بگذره تا انتها
ولی با خودم فکر میکنم میبینم هیچ لذتی تو این زندگی نیست
شدم مثل این بچه پول دارا که تو 20 سالگی تموم عشق حال زندگی رو کردن و هیج کاری برای انجام دادن هم ندارن البته بدون اینکه اون عشق حال ها رو هم کرده باشم !
به صورت کلی زندگی اصلا برام جالب نیست
احساس میکنم یه جور شکنجه دارم میشیم ... اصلا به فکر ازدواج اینا نیستم یا مثلا کار و شغل. ... ترم آخر دانشگاه ـمه اصلا حوصله ـش رو ندارم فقط میخوام بگذره هرچه سریع تر
میشد یک شبه کوله پشتی ـم رو میبستم و مثل شخصیت فیلم In to wild میرفتم و کلا از این دنیا و زندگی میبریدم
نمیدونم چمه و چه شکلی حالم درست میشه ولی هرچی فکر میکنم هیج آرزو و نقطه هدفی که برام جالب باشه تو زندگی پیدا نمیکنم که به خاطرش بخوام زندگی کنم !!
(1392 فروردين 19، 14:15)milad+ نوشته است: [ -> ]سلام خانم ازادم
هیچ پدر و مادری در حق فرزندش بدی نمیکنه
اگه فکر میکنی که در حقت کوتاهی کردن
بدون که از سر عمد نبوده
به خاطر این بوده که اطلاع کافی نداشتن که مثلا بی توجهی نسبت به این موضوع روی بچه ی من اینقد تاثیر بدی داره واینقد اونو ناراحت میکنه
بی احترامی به پدر و مادر خیلی گناه بزرگیه
بعد از شرک ورزیدن به خدا بزرگترین گناه محسوب میشه که خدا تو همین دنیا عاقبتش رو میده
خدا رو شکر کن که از این بدتر نیستی
و در عوضش تو تلاشت رو کن که برای فرزندت بهترین مادری باشی که میخواد
و بدون چه خوب چه بد همه این روزها هم میگذره تو یه چشم بهم زدن
آقا میلاد نه کوتاهی که نه اصلن خیلی هم زحمت میکشن برام
اوون روزی که بخوام بهشون بی احترامی کنم روزه مرگ منه، دستشونم میبوسم
فقط یه ذره دلم گرفته بووود که چرا الان که حال خوبی ندارم نمیفهمن
مرسی از توجهتون وهمچنین از تنها جان و آبکسترا ( امیدوارم اسمتونو درس گفته باشم)
سلام تنها خانم
گاهی اوقات وقتی یه مسئله رو با دیگران در میون می گذاریم حس می کنیم قضیه خود به خود حل میشه. و چه جایی بهتر از اینجا.
معمولاً اعضای سایت راهنمایی های خوبی می کنند.
(1392 فروردين 19، 19:32)مـَرد نوشته است: [ -> ]میدونید من به نقطه ای رسیدم که چند سال بعد خودم رو متصورمپیش خودم میگم چند سال بعد احتمالا ازدواج کنم و یکی دو تا بچه هم داشته باشم و همین جوری هر روز زندگی کنم و بگذره تا انتها
ولی با خودم فکر میکنم میبینم هیچ لذتی تو این زندگی نیست
شدم مثل این بچه پول دارا که تو 20 سالگی تموم عشق حال زندگی رو کردن و هیج کاری برای انجام دادن هم ندارن البته بدون اینکه اون عشق حال ها رو هم کرده باشم !
به صورت کلی زندگی اصلا برام جالب نیست
احساس میکنم یه جور شکنجه دارم میشیم ... اصلا به فکر ازدواج اینا نیستم یا مثلا کار و شغل. ... ترم آخر دانشگاه ـمه اصلا حوصله ـش رو ندارم فقط میخوام بگذره هرچه سریع تر
میشد یک شبه کوله پشتی ـم رو میبستم و مثل شخصیت فیلم In to wild میرفتم و کلا از این دنیا و زندگی میبریدم
نمیدونم چمه و چه شکلی حالم درست میشه ولی هرچی فکر میکنم هیج آرزو و نقطه هدفی که برام جالب باشه تو زندگی پیدا نمیکنم که به خاطرش بخوام زندگی کنم !!
حدود 4-5 سال پیش من هم به یه همچین نقطه ای رسیدم !
فقط اینو بگم که این نقطه ای که الآن توشی میتونه نقطه ی شروع خیلی خوبی باشه اگه بتونی دلیلتو برا زندگی پیدا کنی
(1392 فروردين 19، 22:39)Amirhossein18 نوشته است: [ -> ] (1392 فروردين 19، 19:32)مـَرد نوشته است: [ -> ]میدونید من به نقطه ای رسیدم که چند سال بعد خودم رو متصورمپیش خودم میگم چند سال بعد احتمالا ازدواج کنم و یکی دو تا بچه هم داشته باشم و همین جوری هر روز زندگی کنم و بگذره تا انتها
ولی با خودم فکر میکنم میبینم هیچ لذتی تو این زندگی نیست
شدم مثل این بچه پول دارا که تو 20 سالگی تموم عشق حال زندگی رو کردن و هیج کاری برای انجام دادن هم ندارن البته بدون اینکه اون عشق حال ها رو هم کرده باشم !
به صورت کلی زندگی اصلا برام جالب نیست
احساس میکنم یه جور شکنجه دارم میشیم ... اصلا به فکر ازدواج اینا نیستم یا مثلا کار و شغل. ... ترم آخر دانشگاه ـمه اصلا حوصله ـش رو ندارم فقط میخوام بگذره هرچه سریع تر
میشد یک شبه کوله پشتی ـم رو میبستم و مثل شخصیت فیلم In to wild میرفتم و کلا از این دنیا و زندگی میبریدم
نمیدونم چمه و چه شکلی حالم درست میشه ولی هرچی فکر میکنم هیج آرزو و نقطه هدفی که برام جالب باشه تو زندگی پیدا نمیکنم که به خاطرش بخوام زندگی کنم !!
حدود 4-5 سال پیش من هم به یه همچین نقطه ای رسیدم !
فقط اینو بگم که این نقطه ای که الآن توشی میتونه نقطه ی شروع خیلی خوبی باشه اگه بتونی دلیلتو برا زندگی پیدا کنی
اتفاقا منم چن روزه این طوریم، تا حالا به این حدش نرسیده بدم
راستشو بخواین شاید باورتون نشه ولی بعد مدتها گریه خیلی سبکم کرد، آب رو آتیش شد( منظورم این نیس که شمام گریه کنیدا کلی گفتم
)
ولی بدونید این حس نیز میگذرد
امون از اینکه نیت خوبی بکنی...
و به خاطرش کاری کنی...
اما آخرش بیان و هم نیتتو عوض کنن...
هم کارتو بزنن تو سرت...
نمی دونی توجیهشون کنی!
نمی دونی بخندی بهشون!
نمی دونی متاسف بشی براشون!
نمی دونی متأسف بشی برا خودت!
یا حتی تبریک بگی به خودت!
به نام خدایی که هر جایی خواستم بود
ولی هر جا که خواست نبودم
چه بیخود زندگیمو باختم!!!
15 سالم بود معدلام همه بیست پامو بیرون نمیذاشتم
خلاصه یه آدم خوب و .... بودم.
نمیدونم تو این 4.5 سال چی شد واقعا
چیکار کردم من که مستحق این زندگی شدم؟
حالا شدم یه گرگ بارون دیده
دیگه هیچی ناراحتم نمیکنه هیچی خوشحالم نمیکنه
کلا خنثی شدم
همش مجبورم لبخند الکی برای تظاهر به خوب بودن بزنم ولی آخرش چی؟
کاش برمیگشتم به 5 سال پیش
یه زندگی ساده ولی با خدا
یه زندگی ساده و با انگیزه
من واقعا برا خودم متاسفم...
چرا من نباید درس بخونم؟؟؟
خیلی ها که برا من عددی نبودن حالا با تیکه و یه سری چیزا بهم میفهمونن که تو " نمیفهمی "
یادشون نمیاد یه زمان همشون مثه چی دنبالم بودن یه سوال کنن
خداییش خیلی خستم
هی به خودم میگم بابا تو همون امیری تو میتونی دوباره برگردی
ولی بعد که قشنگ فکر میکنم میبینم
دیگه نمیتونم....
چون یکسری چیزا که برن دیگه برنمیگردن مثله احساسم مثه عمرم که پای خ.ا و سیگار و هزار تا اشغال دیگه حروم شد
واقعا خستم
نمیدونم هر بلایی تو زندگی سرم اومد انداختم گردن خ.ا
حالا هم کنکورو
چون این کارو میکنم دیگه درس نمیفهمم
انقد کم حوصلم که نمیتونم 2 ساعت درس بخونم سریع اعصابم بهم میریزه میبندمش اصلا بیخیال
اینجا کسی چه میفهمه من چی میگم؟؟
تو فضای مجازی هر چی بیشتر داد بزنی کمتر میشنون
اصلا وظیفه ای ندارن که بخوان بشنون.
(1392 فروردين 20، 3:56)خوشحال نوشته است: [ -> ]به نام خدایی که هر جایی خواستم بود
ولی هر جا که خواست نبودم
چه بیخود زندگیمو باختم!!!
15 سالم بود معدلام همه بیست پامو بیرون نمیذاشتم
خلاصه یه آدم خوب و .... بودم.
نمیدونم تو این 4.5 سال چی شد واقعا
چیکار کردم من که مستحق این زندگی شدم؟
حالا شدم یه گرگ بارون دیده
دیگه هیچی ناراحتم نمیکنه هیچی خوشحالم نمیکنه
کلا خنثی شدم
همش مجبورم لبخند الکی برای تظاهر به خوب بودن بزنم ولی آخرش چی؟
کاش برمیگشتم به 5 سال پیش
یه زندگی ساده ولی با خدا
یه زندگی ساده و با انگیزه
من واقعا برا خودم متاسفم...
چرا من نباید درس بخونم؟؟؟
خیلی ها که برا من عددی نبودن حالا با تیکه و یه سری چیزا بهم میفهمونن که تو " نمیفهمی "
یادشون نمیاد یه زمان همشون مثه چی دنبالم بودن یه سوال کنن
خداییش خیلی خستم
هی به خودم میگم بابا تو همون امیری تو میتونی دوباره برگردی
ولی بعد که قشنگ فکر میکنم میبینم
دیگه نمیتونم....
چون یکسری چیزا که برن دیگه برنمیگردن مثله احساسم مثه عمرم که پای خ.ا و سیگار و هزار تا اشغال دیگه حروم شد
واقعا خستم
نمیدونم هر بلایی تو زندگی سرم اومد انداختم گردن خ.ا
حالا هم کنکورو
چون این کارو میکنم دیگه درس نمیفهمم
انقد کم حوصلم که نمیتونم 2 ساعت درس بخونم سریع اعصابم بهم میریزه میبندمش اصلا بیخیال
اینجا کسی چه میفهمه من چی میگم؟؟
تو فضای مجازی هر چی بیشتر داد بزنی کمتر میشنون
اصلا وظیفه ای ندارن که بخوان بشنون.
"دیگه نمیتونم....
چون یکسری چیزا که برن دیگه برنمیگردن مثله احساسم مثه عمرم که پای خ.ا و سیگار و هزار تا اشغال دیگه حروم شد"
امیرجان
عمری که رفته دیگه بر نمی گرده ، ولی این عمری که پیش روته رو در یاب
خیلی چیزا هم هستن که هنوز نیومدن و هنوز به دستشون نیاوردی
نباید انقدر به اون چیزایی که از دست دادیشون و برنمیگردن فکر کنی که چیزایی که داری به دستشون میاری هم از دست بدی
آدم نباید غرق تو آینه عقب ماشینش بشه ، و الّا میکوبونه به تیربرقی ماشینی عابری چیزی ، چیزایی که جلوش هستن رو هم خراب می کنه
هنوز کلّی از عمرت مونده
خیلی رک بهت بگم ، هنوز بهترین سال های عمرت مونده (حدود 20 تا 30) ، سال هایی که تو اوج جوونیت هستی
چیزی که واضحه اینه که تو این سال ها تو میتونی امیری بهتر از اون چیزی که بودی بشی
زمان میخواد و همّت
اوّلیشو داری هنوز
دوّمیش هم به خودت بستگی داره که اراده کنی یا نه
پدر ان تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
هفنه پیش ساعت 7 صبح پدربزرگم ایست تنفسی و قلبی کرد.
داغون شدم. نمی دونم خیمه عشایر را دیدید یا نه! اما این خیمه وسطش یک چوب داره(دیرک) کل چادر رو این چوبه! اگر این چوب بیفته کل چادر می خوابه...
الان احساسم اینه که چادر من هم خوابید.
بهم گفت امسال سال خیلی خوبیه برای همه! بعدشم می گفت بابا وقتی رتبه اوردی بیا سر خاک من رتبت را بگو... می گفتم نه بابا به خودت می گم گفت...
اخه چرا گفتی این سال خوبیه!! با تمام وجود باورت دارم ولی....
متولد 1298 بود شهریور همین امسال هنوز خیام و بابا طاهر می خوند شعر حفظ می کرد. اخه چی شد... تو که چیزیت نبود تو این یک ماه چی شد...
بابا کجایی که قرار بود منم مثل عمو زاده هام خوش حالت کنم.
بابا همونجور که خواستی مراسمت مثل تمام زندگیت تجملاتی و تیشریفاتی برگزار شد از هیچی دریغ نکردیم.
باورم نمی شه.همیشه حامی هممون بود مردم دار بود سرشناس بود مهمان نواز....
بابا کجایی واسم حکایت بگی من را ببری همراه با رستم در نبرد با توران....کجایی که حافظ بخونی و تفسیرکنی
کجایی که از وطن پرستی بگی کجایی جانم فدایت
نمی خواستم تو کانون بگم اما داغش امروز صبح خیلی سنگینی کرد.
تمام سعیم بر اینه که مثل خودش شم یادش زا زنده نگه دارم.
دوستان ببخشید چون کم می ام نمی تونم جواب لطف و پیام های ارامش بخشتون را بدم از همین جا عذر می خوام.
دلم پره که چرا نتونستم بیشتر ازت استفاده کنم
اخ...شکر
داغونم