فردا عروسیه یه نفره که نمیدونم اسمشو باید چی بزارم! بگم عشقم؟
همینکه صبر نکرد برام و تا یه مورد خوب گیرش اومد رفت یعنی ادم با منطقیه!
نمیدونم از حالا باید چطوری نگاه همدیگه بکنیم! اصلا عروسی رو برم یا نه!
ای کاش قبل از کارش بهم میگفت ....
یه چیز دیگه هم که اعصابمو خورد میکنه اینه که پسره جلوم خیلی شوته!
من کاری نداشتم بهش...اول خودش اومد جلو.حالا هم رفت!
احساس میکنم بدجور سر کار بودم! فکرشو بکن عقد و همه اینکارا
تموم شده حالا من باید بفهمم!
و خداروشکر که تموم شد رفت... الان راحت ترم...اینقدر بلا سرم اومده که
تو پیشش هیچی.یکی بهتر گیر میاد! قربون روحیه!
این پست رو هم نباید ثبت کنم ولی میکنم!
عروسی هم نمیرم به مامان بابا میگم حالم بده نمیام....
خوشبخت بشی....
خیلی چیزا میخواستم بنویسم
خلاصه ش می شه اینکه
اشتباه کرده
نفهمیده و اشتباهی اومده پیش و نفهمیده و اشتباهی رفته پس
امیدوارم بتونید ببخشیدش تا ارامش پیدا کنید
در آخر اینکه صد البته بهترش پیدا می شه
ماشاللله شما تو یه روند رو به رشدی و هر روز بهتر می شی در نهایت یه همسر خیلی خوبم قسمتت خواهد شد
یه کابوس تکراری
بیکاری
ازدواج
آینده
(خواهش می کنم حرفای تکراری و کلیشه ای نزنید، متاسفانه خودم می دونم همشونو)(ولی دیگه حس و حالی نیست)(اینم یه دوره است که می گذره و تلاش می کنم همشونو سرکوب کنم ، سخته ولی تنها راهکار اینه)
منطقی هم فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم
جز اینکه
موقعیت هایی که ازم گرفته شده به دلیل گناه کار بودنمه
و تاثیرات گناهان تا آخر روی زندگیمه
چون خیلی افتضاح بودن
درسته چندتاشونو دیگه انجام ندادم ولی ...
(1394 آبان 28، 10:21)می توانم نوشته است: [ -> ]خیلی چیزا میخواستم بنویسم
خلاصه ش می شه اینکه
اشتباه کرده
نفهمیده و اشتباهی اومده پیش و نفهمیده و اشتباهی رفته پس
امیدوارم بتونید ببخشیدش تا ارامش پیدا کنید
در آخر اینکه صد البته بهترش پیدا می شه
ماشاللله شما تو یه روند رو به رشدی و هر روز بهتر می شی در نهایت یه همسر خیلی خوبم قسمتت خواهد شد
منم ارزو میکنم خوشبخت بشه... ناراحت نیستم...
نمیرم توی جشن تا اونم ناراحت نشه....فکر کنم اگه هیچوقت منو نبینه خیالش راحت تر باشه...
-----
پ ن .1 . اینکه بیخیالش شدم این حس رو بهم میده که بی احساس شدم!
واقعا خانواده ادم رو نابود میکنه
زشت ترین رفتارا رو که اعضا ی خانواده نسبت به غریبه ها انجام نمی دن نسبت به هم انجام می دن
رفتارای معمولی و نسبتا بد و نسبتا بد رفتارانه که هیچی ... بماند
امروز اومدم یه خرده استراحت کنم
از صبح ضد حال خورم
توی کانون ، این ور اون ور.
در مجموع روز خوبی بود
(1394 آبان 28، 14:01)می توانم نوشته است: [ -> ]واقعا خانواده ادم رو نابود میکنه
زشت ترین رفتارا رو که اعضا ی خانواده نسبت به غریبه ها انجام نمی دن نسبت به هم انجام می دن
رفتارای معمولی و نسبتا بد و نسبتا بد رفتارانه که هیچی ... بماند
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی.. :/
واقعا با وجود این همه جوان های مومن با مجبت کوشا و خوشدلی که کانون میبینم دردام رو فراموش میکنم.....
با وجود انسان های خوبی که تو کانون میبینم....گیج شدم .. حتما ما که بد نبودیم هرچی که در گذشته بمون ضربه زد و ما رو در مواقعی بد کرد حتما کار روزگار بود.
واقعا چرا باید با وجود این همه استعداد و نعمت به خودمون سخت بگیریم؟چه پیش زمینه های اشتباهی تو ذهنمونه؟
یه نکته ی دیگر هم بگم....اینکه:درسته ما درد داریم ممکنه در راه پاکی دچار لغزش هم بشیم و کمی احساس یاس کنیم اما لطفا هیچوقت ابراز نا امیدی شدید یا توهین به خود را نکنید.خوب نیست....ما همه یه کف انگیزه و امید داریم بالاخره
شب خوش
نقل قول: باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی.. :/
ها؟ منظورتون چیه اقای پارادایز؟
(1394 آبان 29، 8:56)می توانم نوشته است: [ -> ]نقل قول: باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی.. :/
ها؟ منظورتون چیه اقای پارادایز؟
منم شرایطم تو خونه خیلی از خیلی چیزا عذاب میکشیدم اما االان همه چیز فرق کرده
این شعر از مولاناست مابقی شو نگاه کنین واضح تره
اینجا
از موندن توی خوابگاه متنفر شدم...
روزای اول فکر میکردم اینا اینجا درس میخونن بچه های باحالین...چون پزشکی و دندونپزشکی میخونن یعنی خیلی خوبن...
فردا باز باید برم...
لعنتی...
اخه چرا همسنای من باید تا ساعت2 شب در مورد چیزای بد حرف بزنن؟!موضوع بهتری توی این دنیای خراب شده وجود نداره؟
از اتاق خودشون پا میشه میاد داستانایی که معلوم نیست از کجاش در میاره تعریف میکنه...
ما با فلان تا دختر اره... خب خاک بر سر گاوت!!!
یه ترسی میندازن تو وجودم...
میبینمشون حالم میخواد بد بشه.... بزرگتر هم هستن وسط راهرو لخت راه میرن!
پارتی میگیرن!
فیلم بد میبینی باشه ...عکس نگاه میکنی باشه... با دختر مردم بازی میکنی باشه ولی دیگه چرا میای همه جا پخشش میکنی؟!!
هیچوقت همرنگ این جماعت کثیف نشدم و نخواهم شد....
شاید اونا مثل من بشن...
....درکت میکنم.....ما هم اینجوری داریم ولی نه در این حد
عجب عصر جمعه دلگیریه
هیچ کاره مفیدی امروز انجام ندادم
از اون طرف پر از کارهای عقب افتادم
در کل از این همه تنبلی خودم شکایم