آمده بودم و در قلبت را زدم ،تو بودی اما در باز نکردی…
حال آمده ای به در خانه ام،من هستم ولی در را باز نمی کنم…
یادت هست؟!
آمدم به در قلبت و آرام گفتم:«ای بنده ی من!
ای عزیزتر از هر چه آفریده ام!
در را باز کن…
آمده ام تا صدایت را بشنوم…
آمده ام تا همه بدی ها و گناهان و پلیدی ها را از قلبت بیرون کنم…
آمده ام سلطان قلبت شوم…
آمده ام در قلبت جای گیرم و قلبت را بهترینِ قلب ها کنم…»
تو پشت در بودی،اما در نگشودی و حرفی نزدی…
حال تو آمده ای به در خانه ام و فریاد می زنی و می گویی:«ای خدای من!
ای آفریننده ی هر چه هست!
در را باز کن و این غم را از من بگیر…
بگیر که دیگر تاب تحملش را ندارم…»
من پشت در هستم،اما در نمی گشایم…
در نمی گشایم…
می خواهم صدای زیبایت را بشنوم…
می خواهم تو را نزدیکِ خود نگه دارم…
اگر در باز کنم و غمَت را بگیرم، تو می روی…
می روی و از من دور می شوی…
می روی میان شیاطین،هوا و هوس ها و پلیدی ها…
می روی و دیگر بر نمی گردی…
من دوستت دارم و نمی خواهم بروی…
بروی و از من دور شوی…
نمی خواهم تنها رهایت کنم،در میان شیاطین و هوس ها و پلیدی ها…
فریاد بزن…
دعا کن…
مرا بخوان…
گله کن…
درِ خانه ام را بکوب…
اما…
اما نرو و از من دور نشو…
بنده ی عزیزتر از هر چه آفریده ام!
(1391 خرداد 25، 21:50)barooni نوشته است: [ -> ]واسه اطلاع همه ی آدمای دنیا اینو میگم....
تو این دنیا انگشت رو هر آدمی که بزاری مشکلات خودشو داره....
این مشکل ماست که فقط تا نوک دماغمون و میبینیم....
مشکل ماست که کلا پایینیم....
تقصیر ماست که قدمون کوتاهه....
خدایا قدمون و بلند کن.....انقد بلند که دیگه هیچ پایینی رو نبینیم....
سلام
آره غزیزم
باهات موافقم
این هم در تایید حرفهای شما میزارم
تا قدر نعمتهایی که داریم رو بدونیم
تو چه می دانی...
تو که تمام بچگی ات را با پاهایت دویدی،چه می دانی روی صندلی چرخدار نشستن یعنی چه؟...
تو که تمام زیبایی ها را با چشمانت دیدی،چه می دانی عصای سپید یعنی چه؟...
تو که صدای تمام خنده ها و شادی را با گوش هایت شنیدی،چه می فهمی که زبان اشاره یعنی چه؟...
تو که شب با قصه ی مادر خوابیدی و صبح را با صدای پدر از خواب بیدار شدی،چه می دانی حسرت داشتن مادر یا پدریعنی چه؟…
تو که هر وقت هر چه خواستی داشتی،چه می دانی نداشتن یعنی چه؟…
یادت هست بچه بودی و ٱفتادی و زانویت خراش برداشت،چقدر گریه کردی،تو چه می دانی شب را با اشک و درد صبح کردن یعنی چه؟…
یادت هست دویدن ها و شلوغی و بازی با بچه ها را وقتی بچه بودی، تو چه می دانی بچه باشی و محکوم به تماشای بازی بچه ها یعنی چه؟…
یادت هست روزهای بارانی می رفتی کنار پنجره و با نفرت به باران نگاه می کردی،تو چه می دانی لذت دیدن باران و اینکه روزهای بارانی بچه های دیگر هم بیرون نمی روند و مانند آن کودک معلول در خانه می مانند یعنی چه؟…
تو چه می دانی………………
تو از این همه درد چه می دانی؟
هیچ…تو هیچ چیز از این همه درد نمی دانی…
نمی دانی که؛ مدام از چیزهایی که نداری می نالی…
نمی دانی که؛ درد های کوچکت را بزرگ می شماری…
نمی دانی که؛ساده از کنار این همه درد می گذری…
نمی دانی که؛……………
درد واژه ی سنگینی ست و تو هیچ از آن نمی دانی…