بچه ها,دوستان,عزیزان..اول سلام..
من..
من تا اون اتفاق واسم افتاد..تو ماه رمضون اون اتفاق افتاده بود..
و با احساس بیچارگی..احساس خفففتتت..
احساس نا امیدی که ولی همه ی وجودم باز جلوی نا امیدی و می گرفت..
از روی ناراحتیی..و خجالتت..واقعا رووم نمی شد..روم نمی شد بیام اینجا..
تبدیل شد به یه سریال کابوس بارر..
دیگه نمی تونم چیزی بگم..نمی دونم به این..... امیدی هست یا نه!! احساس می کنم آدم نمی شمم..
نقل قول: [highlight=#efefef]ای بابا باز ندای جدایی[/highlight]
[highlight=#efefef]هیییییییییییییییییییییی
بابا حداقل اینایی که مشکل دارن
نیان اینجا بگن که میخوان برن
آقا یه مدت بدون هیچ خبری برو
نیا کانون
بعد ایشالا مشکلت که حل شد دوباره برگرد
مریم خانوم برید کی چی بشه
با رفتنتون هیچ چی درست نمیشه
فقط بعدش که مشکلتون حل شه میخوای برگردی یه کم برات سخته
ولی نه من همه بچه ها منتظر برگشت دوباره شما به کانون هستیم
اینو مطمئن باشید برگشتن شما همه رو خوشحال میکنه
حالا هر موقع خودتون صلاح دیدید برگردید
در پناه حق
[/highlight]
[highlight=#efefef]یاعلی[/highlight]
منم همین کارو کردم..
..ولی احساس حقارت می کنم..
درست میگن آقا حسین و البته بقیه ی بچه ها..هیچ چی که دذست نشدد..خرابتر هم شد..
شرمندمممم..الان اذان می گن..اما نمی دونم با چه رویی نماز بخونم..
سلام.با روی باز- با قلب آروم- با توبه برید و نماز بخونید.
برید نماز بخونید.شک ندارم خدا دوستتون داره وگرنه الان اشک پشیمونی نمیریختید و بی اعتنا از کنار اذان میگذشتید.
برید نمازتونو بخونید و قدرت بخشش خدا رو با آدمها مقایسه نکنید.
التماس دعا.
این داستان پایین رو خودم نوشتم (البته اگه بشه بهش داستان گفت)...
یه جور درد دل حسابش کنید ...
داستان:
دسته گل رو محکم تو دستش گرفته بود.از ترس نفساش به شماره افتاده بود.مردی که از قطار پیاده شده بود به سمتش میومد.هر چه مرد نزدیکتر می شد ترس پسرک بیشتر و بیشتر میشد.اول خواست فرار کنه ولی چطور می تونست،مدتها انتظار این لحظه رو کشیده بود.وقتی مرد نزدیک شد پسرک در حالی که آروم آروم عقب میرفت با صدای لرزانی گفت:
"تو کی هستی؟"
مرد لبخندی زد و پرسید:
"اول تو بگو کی هستی تا منم بگم".
پسرک گفت:
"من...من...من حسین هستم...حالا تو بگو...کی هستی؟"
حسین همین طور که آروم عقب عقب میرفت با دستای کوچیکش دسته گل رو به سمت مرد دراز کرد.
مرد جوان دسته گل رو ازش گرفت و گفت:
"من هم سیاوش...راننده ی همین قطارم...و این قطار به این گندگی رو وسط این جنگل نگه داشتم تا از تو یه سوال بپرسم".
پسرک گفت:
"چه سوالی؟"
گفت:
"من الان دو ماهه راننده این قطارم...روزی یک بار از وسط این جنگل عبور میکنیم...و من همیشه تو این نقطه تو رو میبینم که با یه دسته گل اینجا ایستادی و زل زدی به قطار...میخوام بدونم چرا این کار رو میکنی".
پسرک ساکت شد و چیزی نگفت.مرد دوباره سوال خودشو پرسید.
اینبار پسرک با بغضی که تو گلوش بود گفت:
"بابام بهم گفته این قطار که هر روز از جنگل میگذره...از کنار امامزاده رد میشه...میگه امامزاده خیلی دوره واسه همین منو نمیبره اونجا...منم هر روز میام اینجا که سوار قطار بشم برم امامزاده...اما نمیدونم چرا قطار وای نمیسه...آخه میدونی چیه عمو...مامانم...مامانم...دو ماهه که مریضه...دیگه مثل قبلنا نیست...تا میخواد یه کار کوچیک بکنه قلبش درد میگیره...خیلی دلم براش میسوزه...میخوام برم امامزاده براش دعا کنم خدا شفاش بده...".
ناراحت بودم از کارام ... از دست خودم ناراضی بودم
ولی امروز وقت سحر دیدم تلوزیون داره یه کلیپی از حاج منصور پخش میکنه ...
که گوش دادن بهش واقعا دلم رو صفا داد مخصوصا با نجوای حاج منصور ...
سرراست بگم ... امیدوار شدم
اینم شعرش
باز امشب حق صدایت کرده است
وارد مهمان سرایت کرده است
با همه نقصی که در من بوده است
باز هم او دعوتم بنموده است
میهمانی شد شروع ای عاشقان
نور حق کرده طلوع ای عاشقان
باز مولا سفره داری می کند
دعوت از عبد فراری می کند
دوستان آیید تا نجوا کنیم
محفل عشاق را بر پا کنیم
نیمه شب ها ناله و آوا کنیم
شاید آن گم گشته را پیدا کنیم
بسته ام من با دلم عهدی دگر
تا ببینم چهره مهدی دگر
السلام ای میهمانی خدا
ماه خوب آسمانی خدا
السلام ای روزه داران السلام
عاشقان مخلص ماه صیام
السلام ای ناله های نیمه شب
حال پر سوز و دعای نیمه شب
السلام ای ذکر پر سوز سحر
ای مناجات دل افروز سحر
السلام ای روزهای بی گناه
السلام ای شور اشک و سوز و آه
السلام ای روزه دار بی قرین
السلام ای دلبر صحرا نشین
یک شبی افطار مهمانم نما
تو خودت قاری قرآنم نما
امیدوار باشیم
در پناه حق
دیروز داشتم سر کار یه فلنج 2 اینچی رو آچارکشی می کردم،
آچار در رفت و خورد به دستم
انگشت کوچیکم اووخ شد، ناخونم سیاه شده
یه درد دل جسمانی یا مادی (;
پــرنده، لب تنگ ماهی نشسته بود و به مــاهی نگاه می کرد و می گفت:
سقف قفست شکسته است! چـــــرا پــــــرواز نمــــی کنـــی؟!!
نمی دونم چرا بازم به زحمت افتادم
نمی تونم فکر رو بیرون کنم
از این در می زنم بیرون از اون در میان
البته کم رنگن اما از پر رنگ شدنشون می ترسم
خدایا می بینی که این مرض بازم عود کرده
لطفا بیشتر مراقبم باش
مبینا خانوم
خداروشکر که افسرده و ازین حرفا تو کارتون نیست
اگه اصرار دارید که حقتون نبوده
بجنگید و برای سال بعد حقتون رو بگیرید
نه ترس از نظام وظیفه و سربازی رفتن دارید نه چیزی
کنایه های اطرافیان رو هم ندید بگیرید
اگه میخواید به حقتون برسید و تواناییش رو در خودتون میبینید برنامه ریزی کنید و با جدیت ادامه بدید