سلام ...
کانون برای من شده یه تکرار
نه به خاطر کانون
به خاطر اینکه دیگه ارزش افزوده ی قابل توجهی نیست که الان بخوام ازش بگیرم
فقط می دونم که کانون شده یه مسکن که کمتر به بیچارگی خودم حواسم باشه
اینکه کی بودم
کی شدم
اینکه باید کلی کل کل کنم با خودم تا ثابت بشه براش که گناه بده
آدم یا سوره ی حجر
آیات قوم لوط میفته
اینا اینور مشغول کثافت کاری ان
اون ور داره عذابشون امضا میشه
فرمود لعمرک انهم لفی سکرتهم یعمهون
خداحافظی میکنم
نه به این مفهوم که دیگه اصلا پیدام نمیشه
به این مفهوم که اولا حالا حالاها پیدام نمیشه
ثانیا دیگه از فعالیت در کانون بازنشسته میشم
و اگه برگردم برا احوالپرسی و سر زدن
خداحافظ
خسته شدم. اخه تا کی؟ اخه تا کی میخوام این کارمو ادامه بدم؟ تا کی میخوام با دست خودم خودمو اتیش بزنم/ تا کی باید با یه غفلت کل کارای خوبمو بسوزونم؟ اخه چرا تو ده سال بیشتر از 30 روز نتونستم دووم بیارم؟ چرا؟
دلم میگیره با خدا درد و دل میکنم و یه عهدی می بندم و میگم دیگه انجامش نمیدم ولی یه مدت بعد ده روز دوازده روز نمی دونم دیگه اون حس یادم میره یه دفعه زحمات این چند روزم یدفعه از بین میره.
از ترس آینده درجا میزنم. دوباره و دوباره چرخه تکرار میشه من همون آدم گرفتارم . افسرده ، تنهام.دلم گرفته . این چرخه واسم یه قفسه یه زندانه که حبس ابد بهم خورده و تا آخر باید تو زندان بمونم تا موقع مرگ نه امیدی به آزادی نه امیدی به پرواز.
اگه امیدی هم باشه با دست خودم خرابش میکنم
ﮐﺎﺵ به ما ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﻗﺪﺧﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ " ﭘﯿﺮﺯﻥ" ﻧﭙﻨﺪﺍﺭیم . . .
ﺷﺎﯾﺪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ
18 ﺳﺎﻟﻪ
بﺎ ﭘﻬﻠﻮﯾﯽ ﻣﺠﺮﻭﺡ . . .
ﻓـ ـﺎ ﻃـ ـﻤـ ـﻪ ) ﺱ (
ﻫﺮ ﺣﺮﻓﺶ ﯾﮏ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ
ﺑﺮ ﺩﻝ ﻣﺤﺒﺎﻥ . . .
بازم دلم هوای مادرم زهرا) س ( رو کرده . . .
هر 4 شنبه روضه مادر دعوتم همتونو دعا میکنم .
شعری لطیف و زیبا از دکتر مجدالدین میرفخرایی، متخلص به گلچین گیلانی
[rtl] پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما[/rtl]
[rtl]قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود
[/rtl]
ثروت هر بچه قدری تیله بود
[rtl]
ای شریک نان و گردو و پنیر !
همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟
شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن !
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد
سادگی هایم به سویم باز گرد![/rtl]
چه قدر بده وقتی با یک اتفاق امیدت بره زیر سوال....
(1392 مهر 8، 22:00)همای رحمت نوشته است: [ -> ]چه قدر بده وقتی با یک اتفاق امیدت بره زیر سوال....
همای رحمت عزیز
اگ امیدت به خدا باشه هیچ چیزی تو این دنیا زیر سوال نمیره
فقط باورش داشته باش..
دل هممون به بودن اون ارومه
انشاالله دلت اروم بشه
بچه ها میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
میشه به جای من ماماناتونو ببوسید؟:x
نگید دیونه شده نه
به جای من ک نمیتونم صورت قشنگشو ببینمو ببوسمش شما مامانا گلتونو ببوسید
تنهاترین تنهــــــــــــــــــــــــــــا منــــــــم
سرگشته و رسوااااااااااااا منـــــــــــــــــم
نقل قول: چه ها میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
میشه به جای من ماماناتونو ببوسید؟
نگید دیونه شده نه
به جای من ک نمیتونم صورت قشنگشو ببینمو ببوسمش شما مامانا گلتونو ببوسید
مسافر کوچولو ی عزیز
تا پستتو دیدم مامانمو صدا کردمو بوسش کردم
گفت چی شد ی دفه مهربون شدی؟!؟
مجبور شدم پستتو بهش نشون بدم....
اشک تو چشماش جمع شد گفت از خدا میخوام مامانش امشب بیاد به خوابشو ببوسدش.....
عزیزدلم تو تنها نیستی مطمئنا مادرت همیشه کنارته.....
نقل قول: چه ها میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
میشه به جای من ماماناتونو ببوسید؟
نگید دیونه شده نه
به جای من ک نمیتونم صورت قشنگشو ببینمو ببوسمش شما مامانا گلتونو ببوسید
ای کاش همه مادر ها مثل مادر شما بودن ...
محبت مادر به فرزند بالاترین محبت هاست ... کسایی که این محبت رو دیدین باید شاکر باشن ...
خدایا ارومم کنتا انقدر غر نزنم
تروخدا دیگه اوضاع بدتر نشه
نمیشه از کانون رفت. همون طور که نشد هیچ کدوم از آدمایی رو که تا حالا دو کلمه بیشتر از «سلام» باهاشون حرف زدم، فراموش کنم. یا رهگذرایی رو که نگاه بین مون چیزی بیشتر از یه نگاه رهگذرانه بود.
همه شون جمع میشن رو هم و هی زیاد و زیاد تر میشن. ولی هیچ وقت هیچ اتفاقی نمیفته. هیچ وقت احساس نمیکنی دیگه تنها نیستی. حتی هیچ وقت احساس نمیکنی دیگه نمیخوای تنها باشی.
این آهنگا که پشت سر هم، دوباره و سه باره و هزارباره، playمیشن، تمرکز نوشتن نمیذارن برام.
فقط دستامو میکشن و کشون کشون میبرنم یه جایی که دست خودم هم بهش نمیرسه.
واسه همینه که موسیقی خوبه.
الان دیگه موسیقی تنها چیزیه که به این دنیا وصلم می کنه.
موسیقی و غزل حافظ البته...
از خستگیه یا از مرگ، نمیدونم.
الان که همه فکر میکنن به آرزوم رسیدم و باید رو ابرا باشم، خیلی جدا شدم از این دنیا.
خیلی خیلی جدا.
انقدر که گاهی فکر میکنم اگه فوتم کنن از کره ی زمین خارج میشم.
من و همه ی آواهایی که از وقتی به دنیا اومدم تو گوشم بودن.
شریعتی میگه وقتی چیزی که هستی با چیزی که میخوای باشی یکی بشه، میمیری.
حوصله ندارم بیشتر از این بخوام.
از خستگیه یا از مرگ... برام مهم نیست.
الان 1 ساعته دارم فکر میکنم
به دوران شیرین بچگیم
بجز یکی از اتفاقاش و چشم پوشی رو حرف مردم ،بقیه اش خوب بود...
نمیدونم چطور بیشتر خاطرات بچگیمو یادمه حتی اون روزا خیلی کوچیک بودم..
همه پدرومادرا واسه بزرگیمون زحمت کشیدن
ولی پدرومادر من خیلی زحمت کشیدن
از بدو تولدم واسشون نحس بودم کلی دردسر کشیدن......
یادمه همه ی اون روزا رو یادمه!
چیزی از اون روزا نمیگم!چون همیشه دوس داشتم ی راز تو زندگیم داشته باشم
راز من شده خاطراتم.........
فقط میدونم اون روزا منو محکم کرد
از همون کوچیکی وقتی ی چیزایی رو میدیدم خیلی خوب درک میکردم
ک شاید اگه ی بچه 7 ساله دیگه ای بود نمیتونست هضمش کنه........
آره اون روزا باعث شد در برابر مشکلات قوی بشم..
ولی گلایه دارم
چرا باعث نشدن دلمم مثه خودم محکم بشه
چرا با ی تلنگر میشکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا انقد ظریفه؟؟؟
از کوچیکی تنها چیزی ک تونستم با خودم ب بزرگیم بیارم همین دل نازکم بود
اون موقع هم خیلی راحت میشکست.........
از همون کوچیکی وقتی صدای شکستنشو میشنیدم ؛ چن وقت دیگه اش صدای شکستن دل باعثو بانیشو میشنیدم.....
دقیقا مثه الان......
ادم مغروری ام دوس ندارم گذشته مو واسه کسی بازگو کنم چون نمیخوام کسی بهم ترحم کنه....
ولی امشب یدفه با بابام درددل کردم.....
اونم دقیقا اون روزا رو یادشه...
همون روزای سختی....
یادمه آخرین باری ک باهاش درددل کردم چن سال پیش بود....
خیلی سال پیش....
بابامو خوب میشناسم؛
وقتی بغضش میگیره میره ی جای خلوتو خیلی آروم بغضشو میترکونه.....
این بخاطر غرورش نیستا، نمیخواد اشکاش باعث شکسته من بشه.....
همونطوری ک من خیلی بی صدا اشک میریزمو..........
------
نمیدونم چرا اینارو اینجا گفتم ولی
حتی پست زدن تو این تاپیکم ی نوع همدردیه
آرومم میکنه ..
دارلینگ دردودلتو که خوندم دلم گرفت
هیجوقت نتونستم بگم دوران
شیرین بچگی!!
عطر تو در هواست،
می آیی؟ یا رفته ای؟
:11:
ع. ر