1401 تير 9، 7:05
وای یه دنیا حرف و درد دل دارم ...
دلم میخواد به اندازه تمام روز های این چند سال متن بنویسم ..
خدایا خیلی سختی کشیدم ...
نمی دونم باید از کجا شروع کنم ...
از اون روزایی که نفسم بالا نمیومد بگم ...
یا از اون روزایی که قلبم درد میکرد ...
یا از اون روزایی که شدیدا درگیر وسواس فکری میشدم ...
یا از اون روزایی که اضطراب شدیدمباعث میشد فکر کنم
دارم از بدنم جدا میشم ...
یا از اون روزایی بگم که فهمیدم دوستای صمیمیم یه مشکل حاد دارن ...
دلم میخواد از اون روزایی بگم که مریم هی تو زندگی شخصیم فضولی میکرد...
و منم اینقدر رو این موضوع آلرژی پیدا کرده بودم که دیگه پارانوئید شده بودم ...
هروقت کادر کتابخونه باهم پچ پچ میکردن فکر میکردم دارن درباره ی من حرف میزنن ...
یا اون روزی که بابام بهم فحش داد ...
یا اون روزی که مامانم رسما بهم گفت برو خودتو بکش ...
هنوز جای زخمش رو دستم هست ...
خدا جونم اینا شکایت نیستاااا
اینا درد دله ...
میدونی امسال با تمام خاطره هاش تموم شد ...
خدایا میدونی یه وقتایی به خودم میگم تو صدت رو نذاشتی ستایش ...
ولی در جواب به خودم میگم ...
من آنقدر خسته بودم که نمیتونستم از خودم بخوام که صدم رو بذارم ...
یعنی اگه از خودم میخواستم یعنی داشتم در حق خودم ظلم میکردم ..
خدایا هنوزم یه بغضی تو گلوم هست ...
خدایا امروز دوستام کنکور دارن ...
از ته ته قلبم ازت میخوام که بتونن بهترین خودشون باشن
الهی آمین
دیگه چی بگم؟
یه حس بی حسی خاصی دارم ...
انگار خیلی خسته ام ...
یه غم بزرگی تو سینه ام هست ولی نمیدونم چیه ...
ولی خیلی خوب شد که حرف زدم
دلم میخواد به اندازه تمام روز های این چند سال متن بنویسم ..
خدایا خیلی سختی کشیدم ...
نمی دونم باید از کجا شروع کنم ...
از اون روزایی که نفسم بالا نمیومد بگم ...
یا از اون روزایی که قلبم درد میکرد ...
یا از اون روزایی که شدیدا درگیر وسواس فکری میشدم ...
یا از اون روزایی که اضطراب شدیدمباعث میشد فکر کنم
دارم از بدنم جدا میشم ...
یا از اون روزایی بگم که فهمیدم دوستای صمیمیم یه مشکل حاد دارن ...
دلم میخواد از اون روزایی بگم که مریم هی تو زندگی شخصیم فضولی میکرد...
و منم اینقدر رو این موضوع آلرژی پیدا کرده بودم که دیگه پارانوئید شده بودم ...
هروقت کادر کتابخونه باهم پچ پچ میکردن فکر میکردم دارن درباره ی من حرف میزنن ...
یا اون روزی که بابام بهم فحش داد ...
یا اون روزی که مامانم رسما بهم گفت برو خودتو بکش ...
هنوز جای زخمش رو دستم هست ...
خدا جونم اینا شکایت نیستاااا
اینا درد دله ...
میدونی امسال با تمام خاطره هاش تموم شد ...
خدایا میدونی یه وقتایی به خودم میگم تو صدت رو نذاشتی ستایش ...
ولی در جواب به خودم میگم ...
من آنقدر خسته بودم که نمیتونستم از خودم بخوام که صدم رو بذارم ...
یعنی اگه از خودم میخواستم یعنی داشتم در حق خودم ظلم میکردم ..
خدایا هنوزم یه بغضی تو گلوم هست ...
خدایا امروز دوستام کنکور دارن ...
از ته ته قلبم ازت میخوام که بتونن بهترین خودشون باشن
الهی آمین
دیگه چی بگم؟
یه حس بی حسی خاصی دارم ...
انگار خیلی خسته ام ...
یه غم بزرگی تو سینه ام هست ولی نمیدونم چیه ...
ولی خیلی خوب شد که حرف زدم