سلام
قبلا گفته بودم روابط فامیلی خوبی نداریم
عموم رو که تازه امسال برای اولین بار دیدمش بعد از18 سال
یکی از دایهام رو هم همین طور فقط روز عروسی خواهرم از دور دیدمش اونم بعد 18 سال
یکی دیگه از اقوام هم که خیلی باهم صمیمی بودیم یعنی اصلا ما و بچه هایی اونا با هم بزرگ شدیم حق فامیلی رو در حقمون تموم کردن و چنان بلوایی به پا کردن که حالا 7-8 ماهیه رابطمون قط شده
حالا کلاغه خبر اورده قصد دارن بیان خونمون نمیدونم فک نکنم مادرو پدرم اصلا اجازه بدن اونا پاشونو بزارن تو خونمون
بد جور ازشون دلخورن حق هم دارن اونا خیلی رفتار زشت و بدی داشتن باهاشون مادرم سر همین ماجرا مریض شد قرص اعصاب میخوره !
نمیدونم همون بهتر که این رابطه قط بمونه!
ولی خداییش دلم واسشون تنگ شده ما دوتا خانواده تو تک تک لحظه ها با هم خاطره داریم!
اونا خیلی نامردن نمک خوردن نمک دون شکستن!
هيچ وقت به اندازه امروز تو دوران تحصيلم خفّت نكشيدم.
تنها گناهم اين بود كه بيش از انتظار استاد تست نزده بودم فقط به اندازه اي كه مشق داده بود.
خيلي خجالت كشيدم و خيلي ناراحتم. دل استاد را شكستم.
حق استاد و شاگردي به جا نيووردم.
بهم گفت ؛
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود انچه مي پنداشتيم
بعدم بهم گفت برو تا اخر شعر را بخوان با توجه به ماجراي امروز مي فهمي چي گفتم.
خيلي ناراحتم.
....
سلام ب همه ی برو بچه ها.
اقای الکس واقعا متاسفم ایشالا حالشون خوب میشه .
اقای امیر حسین خان ازتون بابت راهنماییتون ممنونم .
ایشالا همه خوب و خوش و سلامت باشید .
یا علی
عمریست که از حضور او جا ماندیم / در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم / ماییم که در غیبت کبری ماندیم . . .
.
.
سلام
اینقد حالم بده که نمی دونم چمه
نمی دونم دلتنگم، از خودم بدم میاد ، شایدم ناراحتم
احساس می کنم یه کوه رو دوشمه.
حوصله هیچکسو ندارم حتی خودمو
دلم می خواست لاک پشت بودم می رفتم تو لاکم تا دیگه کسی کاری به کارم نداشته باشه
دلم می خواد یه چیزی بنویسم ولی نمی دونم چی
الان کاملا همین شکلیم.
اخه من چمه خدایا ؟ دلم می خواد گریه کنم ولی حتی اشکمم در نمیاد
تا کنکور دیگه وقتی نمونده و من نمی تونم درس بخونم.اول هفته داشتم خوب می خوندم ولی باز دوباره مامانم گذاشت رفت همه چی بهم ریخت.
نمی دونم چرا مامانم اینطوری می کنه.همش به یه بهانه ای می خواد بره مسافرت. هنوز برنگشته دوباره حرف رقتن میزنه.
همین تاستونی ده روز مشهد بودیم هنوز برنگشته بودیم دوباره برنامه ریزیکردن با بابام برن.هفته دیگه ام میرن مشهد. یه هفته در میون ما رو ول میکنه به یه بهانه ای میره شهر خودمون پیشه خالم. بعضی وقتا فکر می کنم مامانم ما رو دوست نداره که نمی خواد پیشمون بمونه
وقتی مامانم خونه نیست مسئولیت خونه با منه. باید غذا بپزم. خونه رو تمیز کنم. حواسم به همه و همه چی باشه.امان از وقتیکه مثه الان مهمونم بیاد.
بعضی وقتا دلم می خواد برم یه جایی هیچکی نباشه فقط خودم باشمو خدا
مامانم توقع داره من یکسره مشغول کارای خونه باشم بشورم بپزم در عین حال درسم بخونم و دانشگاه قبول بشم .سرکارم برم.
دنیا برام مثه یه قفس شده هر روز تنگتر و تنگتر میشه.
کاش لا اقل اخرتمو خراب نکرده بودم می تونستم همین امشب که شبه جمعه است بشینم اینقد دعا کنم تا خدا منو زودتر ازین دنیا ببره راحت بشم.
همیشه وقتی یه متنیو تایپ می کنم چکش می کنم غلط تایپی توش نباشه ولی الان حوصله همینم ندارم. اگه چیزو اشتباه نوشتم ببخشید دیگه.
سلام
خیلی ممنون آقای امیرحسین خان نمیدونم
شایدم نخوان بیاد یه چیزایی فقط شنیدم اونا خیلی بدی کردن کاری کردن که غریبه ها با ما نکردن خیلی دوست دارم دقیق بگم ولی میترسم کسی بشناسه!
وقتی بزرگترا نخوان من چکار کنم...!
فاصله خونشون با ما چند خیابون اونور تره اما راهشونو کج میکنن پستشون به ما نخوره!
-----------------------------------------------
داداش الکس انشالله به حق این روزای مبارک خدا مادر بزرگتونو شفا بده انشالله ببریدش مشهد مارو هم دعا میکنید...!
آقا الکس دل ناگرون نباشید انشالا حالشون بهتر میشه.
منم از خدا میخوام که زودتر مرخص بشن و برین مشهد.
(1391 آبان 11، 22:04)chakavak نوشته است: [ -> ]بعضی وقتاس میدونی راهتا درست انتخاب کردی
میدونی همه چی درست داره پیش میره
میدونی مصلحتت همین بوده
میدونی باید اینجوری پیش میرفته
اما این دلتنگی لعنتی و یه بغض لعنتی تر سایه میندازه روی همممش
دلت میخواد خودتا خفه کنی
دعام کنید
آخی..
من همینطورم.
دلم میخواست بجای این دنیای لعنتی واقعی
این دنیای مادی کثافت
متونستم تو رویاهام زندگی کنم
رویاهای شیرین و زیبا...
یه زمونی خیلی آدم رویاپردازی بودم
تازگی از دستش داده بودم
ولی انگار دوباره خیال پردازیام برگشتن..
چی میشد شبا که میخوایم بخوابیم همون خوابی ک دلمون بخواد ببینیم؟چی می شد دنیا مثل رویا بود؟
جی میشد واقعا؟؟؟
امروز با کلی ذوق و شوق اومدم نت...
کانون: 0 پیام خصوصی
وبلاگم: بدون نظر
وبلاگی ک دوست داشتم: بدون مطلب جدید
دیگه بیخیال شدم ایمیلمو چک نکردم
حس يه مرغ ماهي خوار كه از آب دوره ...!!
همين...!!
سلام
خدایا نمیدونم چرا اینقدر دلم سنگ شده
قلبم کدر شده دیگه با شنیند دعاهای معروف(کمیل و...) اشکم در نمیاد
حالم عوض نمیشه
اصلا دوس ندارم بشنوم
احساس میکنم منو یاد مرگ میندازن و من میترسم چون ناپاکم
منو میترسونن
اصلا حال معنویمو از دس دادم سنگ شدم ایمانم ضعیف تر شده
خدایا کمکم کن...!
تا هفته بعدکه دوباره میام کانون خداحافظ
آبجی سها و بقیه دوستان اگه حرف ناخوشایندی زدم تو انتقاد کنید حلال کنید!
فعلا تا بعد یا علی...!
وای اصن نمیتونم درس بخونم هاااااااااااااااااااااااا
من باید این ترم معدلم بیاد بالااااااااااااااااا
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
.
.
.
.
آخه اینجور رفتنا چه فایده ای دارن؟ بدتر شد که!
.
.
.
.
.