سلام
وقتایی که دلم گرفته یا مستاصلم، این آیات سوره ی اعراف رو به سبک ترتیل ماهر میخونیم، الان هم که خوندمشون، آماده ی ترکیده شدن بغض هستم:
و اوحینا الی موسی ان الق عصاک فاذا هی تلقف ما یافکون
فوقع الحق و بطل ما کانوا یعملون
فغُلبوا هنالک و انقلبوا صاغرین
و القی السحرة ساجدین
قالوا آمنّا برب العالمین
رب موسی و هارون
.
.
.
قالوا انا الی ربنا منقلبون
و ما تنقم منا الا ان آمنا بآیات ربنا لما جائتنا
ربنا! افرغ علینا صبرا و توفنا مسلمین
خدایا! خودت دست ما رو بگیر و دلمون رو هدایت کن.
مطمئنم که خدا همیشه برای ما بهترین رو رقم میزنه
اما نمیدونم که من الان این وسط چه کاره ام
من چند چندم
بعضی وقتا نمیفهمم کارهای خدا رو
حکمتهاشو
منظورشو
خواسته شو
خدایا! انقدر بهم تواضع و شجاعت بده که رو حرفت حرف نزنم
اصلا حرف نزم.
ربنا! افرغ علینا صبرا و توفنا مسلمین
يكي از آياتي هست كه هميشه خوندنش بهم اميد داده،
ممنونم ازت مرد مجاهد.
این روزا، اتفاق های زندگیم زیاد شده...
اتفاق های تصادفی...
اما...
موقعی که همه رو کنار هم می چینم...
می فهمم...
که هیچ چیز تصادفی نیست...
دیدین یه وقتایی...بعد از یه اتفاق سخت و بزرگ،همه ساکت میشن.....
تو چشم های هم نگاه نمی کنند....همه سعی می کنن برای اینکه به طرف مقابلشون فشار نیاد،همه ی سختی رو توی خودشون دفن کنن....
حال این روزهای کانون هم اینطوری شده....
یه اتفاق سخت و سنگین افتاد...برای هممون سنگین بود...
مسافر کوچولو...یکی از مهربون ترین و معصوم ترین آفریده های خداست....
اتفاق سختی که براش افتاد،دل هممون رو شکست...... همه دارن سعی میکنن تو یه سکوت سرد...توی بی تابی و بر قراری این روزهای بی مادری...تو دلشون هضمش کنن..تا به کس دیگه ای فشار نیاد....
زندگی مسافرکوچولوی ما توی مسیر سختی افتاده...مسیری که طی کردنش به روح بزرگ و صبر وسیعی نیاز داره....زندگی که تصورش هم برای خیلی از ماها سخته...چه برسه به تحملش....
داغ والدین سنگینه....واقعا سنگینه....
من ناراحتم...خیلی ناراحتم....برای دوستم..برای کسی که بهشمدیونم....
این درد مثله یه بار بود روی قلبم...باید گفته بشه...باید همه بدونن که مسافر کوچولو فراموش نشده...فقط سکوت کردیم نا کسی ناراحت نشه..مثله همیشه...مثله همیشه که ساکتیم تا ناراحت نشن....دیگرون رو می گم....
از دست دادن مادر مسافر کوچولو برای همه ی ما سخت بود...مادر مفهمومش برای ما خیلی معنویه...مخصوصا تو این روزها...
ببخشید...باید می گفتم....باید یادآوری می کردم که دوست عزیزمون داره سخت ترین روزهای زندگیش رو میگذرونه...
تا شاید یه ذره سبک شم....تو این روزهای بی مادری....
(1392 فروردين 23، 23:11)بارونی.... نوشته است: [ -> ]دیدین یه وقتایی...بعد از یه اتفاق سخت و بزرگ،همه ساکت میشن.....
تو چشم های هم نگاه نمی کنند....همه سعی می کنن برای اینکهبه طرف مقابلشون فشار نیاد،همه ی سختی رو توی خودشون دفن کنن....
حال این روزهای کانون هم اینطوری شده....
یه اتفاق سخت و سنگین افتاد...برای هممون سنگین بود...
مسافر کوچولو...یکی از مهربون ترین و معصوم ترین آفریده هایخداست....
اتفاق سختی که براش افتاد،دل هممون رو شکست...... همه دارنسعی میکنن تو یه سکوت سرد...توی بی تابی و بر قراری این روزهای بی مادری...تو دلشون هضمش کنن..تا به کس دیگه ای فشار نیاد....
زندگی مسافرکوچولوی ما توی مسیر سختی افتاده...مسیری که طیکردنش به روح بزرگ و صبر وسیعی نیاز داره....زندگی که تصورش هم برای خیلی از ماها سخته...چه برسه به تحملش....
داغ والدین سنگینه....واقعا سنگینه....
من ناراحتم...خیلی ناراحتم....برای دوستم..برای کسی که بهشمدیونم....
این درد مثله یه بار بود روی قلبم...باید گفته بشه...باید همه بدونن کهمسافر کوچولو فراموش نشده...فقط سکوت کردیم نا کسی ناراحت نشه..مثله همیشه...مثله همیشه که ساکتیم تا ناراحت نشن....دیگرون رو می گم....
از دست دادن مادر مسافر کوچولو برای همه ی ما سختبود...مادر مفهمومش برای ما خیلی معنویه...مخصوصا تو این روزها...
ببخشید...باید می گفتم....باید یادآوری می کردم که دوستعزیزمون داره سخت ترین روزهای زندگیش رو میگذرونه...
تا شاید یه ذره سبک شم....تو این روزهای بی مادری....
کم آوردم....
واقعا هیچ دردی به بزرگی غم داغ مادر نیست
فقط خدا صبرشون بده
واقعا خیلی من ناشکرم
همین که سالمم همین که مادر و پدرم سالمن بسمه
ایشالله جای مادرشون اونور عالی باشه
بازم متاسفم...
یه وقتایی خوابم از سرم میپره
نمیدونم چرا
ولی انگار اصلا خوابم نمیاد
خیلی عذاب می کشم اینجور موقع ها
هی اینور هی اونور هی اینور هی اونور
انگار نه انگار
اصلا خوابم نمیبره
یه عمو دارم،سرش تو راهه که بره رو بالش تو هوا خوابش میبره،اینقد دوس دارم اینجوری باشم
البته خو تقصیر خودمم هست
روز فعالیت آنچنانی ندارم که حسابی خسته شم،وقت آزادمو به بطالت می گذرونم
اصلا حتی یکی از دلایل خ.ا هم همین داشتن انرژی زیاد و وقت آزاده
باید یه فکر به حالش بکنم
خدایا کمکم کن
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بیسر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیدهی نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحهی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لالهی نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
نوشته ی همای رحمت حال منو دگرگون کرد.
بعضی اوقات که دلم میگیره میخوام بیام اینجا مطلب بذارم اما دلم نمیاد، میگم شاید کسی
یاد عزیزان از دست رفته اش بیفته و دلش بگیره
اما دیگه نتونستم......
اشکهام پایین میریزند و یه بغض توو گلوم سنگینی میکنه
چشمام خیره به تصویری مونده که ای کاش میشد باهاش حرف زد
مگه میشه؟ عکس ها که حرف نمیزنند، عکسها که نمیتونن آرومت کنن
نمیدونم منو بخشیدی یا نه...... تو همه چیزو میدونستی اما هیچ وقت به روم نمی آوردی
بابای مهربونم...
امسال اولین عیدی بود که تو رو کنارم نداشتم و جای خالیتو خیلی حس کردم
جای خالی بوسه هات روی گونه هامو....
سال که تحویل شد اومدم پیشت اما مگه میشه یه سنگ سیاه رو در آغوش گرفت و آروم شد؟
من فقط با تو آروم میشدم.........
می گویند اینجا از مدینه کیلومترها فاصله دارد...
و این جمله گواه دیگری است بر اینکه اعداد و ارقام ریاضی ب درد همان دنیای ریاضی و ریاضیدانی میخورد...
اینجا فاصله معنایش را از دست میدهد...
اینجا عشق تعریف میشود...
اینجا رنگ ها رنگشان را از دست میدهند...
نقش ها هم نقششان را...
گویی عشق است که معنایشان را گرفته...
عشقی از جنس فرزند ب مادر...
فرقی نمیکند کجایش باشی اینجا این روزها یکی میشوی...
آری اینجا ایـــران است...
و این روزها روزهای فاطمه ای است که فاطمه است...
بغض کرد ..
.
.
یادش آمد مرد گفته بود :
سپرت(زره) را بفروش
و با پولش زندگی بساز برای فاطمه ام
.
.
اما نگفته بود
دخترم ، خودش سپر می شود برایت ..
هعیییی
سلام
نمیدونم چی بگم یعنی اصن بد جوری بهم ریختم
دیروز مادر یکی از دوستام به رحمت خدا رفت منم امروز فهمدیدم
وقتی خودمو میذارم جاش...
هععیییی خدایا خودت بهش صبر بده
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من*** ور نه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت
سلام
اقا روزبه همین مشکل شما رو منم ایضا
هفته پیش مامان مسافر کوچولو
و امروزم پدر یکی از دوستام ....
چه دنیای کوچیکی .........
کاش انقد فرصتامون محدود نبود ....
پروازه عزیزم
واقعا دلتنگی درده بدیه
خدا خودش صبر بده
مادر آبجی مسافر هم به رحمت خدا رفتن؟؟؟؟؟؟
وااااییی. دیگه واقعا واااااااایییییییی
خدایا هر چی پیش ما داری امانته، قبول
ولی چرا بعضی وقتا اینقد زود پسشون میگیری
یعنی اینقدر دلت واسشون تنگ شده