سلام
تو این چند روزه هر چی پست های اینجا رو خوندم، بدون اظهار نظر خارج شدم...
ولی خب هر چی جلوتر رفت تعجب کردم...
تعجب کردم از این که چقدر زندگی ما آدما شبیه به همه...
چند باری سر قضیه تولد سر صحبت باز شده با دوستام...
بهشون گفتم ما تو خانواده مون چیزی به نام تولد نداریم....
گفتن: یعنی به هم هدیه هم نمیدین؟ گفتم: نه...
گفتن: روز پدر و مادر چی؟ گفتم: نه...
گفتن: واقعاً؟ گفتم: واقعاً... زندگی ما، رو یه روال دیگه می چرخه!
متعجب میشدن... یه جوری نگاهم میکردن که انگار گناه کردیم...
این قضیه چند بار تکرار شد و در نهایت به این نتیجه رسیدم در این مورد دیگه به کسی حرفی نزنم...
امروز صبح قرار بود یکی از دوستام رو ببینم...
ساعت 4:30 پیام داد سردرد دارم نمی تونم بیام... اگه میشه بذارش بعدازظهر...
بهش گفتم اشکالی نداره... اتفاقا منم حالم خوب نیست... مثل همیشه از شدت سردرد نمی تونم بخوابم...
واسه من فرقی نداره چه زمانی باشه... فقط ساعت بعدازظهرش رو بهم بگو...
دو سال پیش دلم خوش بود اگه بابام گرفتاره... اگه هیچ وقت ندیدمش... اگه هیچ وقت با هم نبودیم...
دیگه لااقل یه روز فارغ التحصیلی حاضر میشه کنارم باشه... آخه واسش دعوت نامه ی اختصاصی نوشته بودن...
خیلی دلم شکست که همون یک روز رو هم از دست دادیم...
آدم تو 25 سال زندگیش از بزرگترهای خونه اش اسطوره میسازه...
اونا رو سرلوحه زندگیش میذاره و هم راستاشون حرکت می کنه...
تا اینکه یهو پرده کنار میره... و اون جاست که می فهمه چی فکر می کرد و چی بود!
حالا این که باید توبه کرد و خدا توبه پذیره به کنار...
این که 25 سال اشتباهی بودی و حالا باید جور دیگه ای باشی به کنار...
این که پذیرش این موضوع واست سخت باشه و یک ماه یا یک سال طول بکشه تا هضمش کنی به کنار...
اما این همه ضربه ی روحی روانی که طی این سال ها بهت وارد شده رو می خوای چی کار کنی؟
دیگه کار یک ماه و یک سال و چند سال نیست... شاید خیلی بیشتر از اینا وقت ببره...
اونم موقعی که دیگه بیمار شدی... اون قدری ناتوانی که هر کار ساده ای رو هم شاید نتونی انجام بدی...
پدر و مادرهای ما در همون حدی عمل کردن که بلد بودن... نه بیشتر و نه کمتر...
نمیشه از کسی بیشتر از داناییش انتظار عمل داشت...
باید تا همون اندازه هم که زحمت کشیدن دست بوس شون بود...
و ازشون تشکر کرد...
خدا به ما دانایی بده...
که اگه لیاقت داشتن فرزند رو داشتیم... لیاقت خوب بزرگ کردنش رو هم داشته باشیم...
لااقل نسلی که بعد از ما قراره باشه... گذشته اش، گذشته ای شبیه به من و تو رو نداشته باشه...
یه وقتا تو تخلیاتم که فکر می کنم...
میگم خدایا یعنی میشه یه روز منم بچه دار شم؟
بزرگ شدنش رو ببینم... بازی کردن هاش رو... مدرسه رفتن هاش رو... خوشحالی هاش رو...
مثلاً هفته ای یه بار ازش بپرسم حالت چطوره؟
ماهی یه بار با همدیگه بیرون بریم؟
سالی یه بار با همدیگه مسافرت بریم؟
آدم چه فانتری ها که تو ذهنش نداره...
هرچند...
معلوم نیست موقعی که آرمین پدر شه بازم این فانتری ها تو ذهنش باقی مونده باشه یا نه...
آدما خیلی راحت عوض میشن... خیلی راحت تر از اون چه که همه در موردش حرف می زنن!