کلا بی حسه بی حس...
انگار کلا رو زمین نیستم...
بازم دارم مینویسم ولی شده برام مث سوهان روح....
هر چند دیقه اگه یه خط بنویسم تا صب طول میکشه....
چه آهنگ قشنگی پیدا کردم....
چرت و پرت هم بلد نیستم بنویسم
اها امروز روز 347 بود... 18 روز تا یک سال...
با شادن خانم پا به پا پیش میرفتیم ولی خیلی وقته از وضعیت ایشون خبر ندارم....
چقد زود میگذره....
بودنم توی کانون از یک سال گذشت...
خوب بود...
یه دنیا حرف تو دلمه که نمینویسم دیگه...
بد یا غیر مجاز هم نیستا فقط دیگه حالشو ندارم....
هیچی تمومش کنیم....
موفق باشید....
آخه مگه میشه ؟
مگه میشه باشی و چیزی درونت تغییر نکنه
باشی و دلت نخواد به حرمتش حتی یه دونه گناه کنی
اصلا به گناه فک کنی
بری
از خودش شفاعت بخوای
امشب باهات عهد بستم
آره
یادته ؟
به جان خودم قسم تا آخر عمرم سمت اون دو تا نمیرم
باشه آقا ؟
باشه ؟
پس سال دیگه همین موقع میخوام جواب بگیرم
خودت میدونی چی میخوام
لیاقت ندارم
میدونم
ولی بزار حداقل به همین بهونه آدم شم
آدم شم تو یه ذره نگام کنی
نشدم نشد فدا سرت
فقط نگام کن ...
شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
______________
افغانستان شده قلک مافیای اسلحه
افغانستانه زیر تیغ عزیزم . . ...
وا غیرتا وا غیرتا وا غیرتا
فلسفه قیام حسین (ع) فریاد میزند : پس عزا بر خود کنید ای خفتگان ؛ زانک بد مرگیست این خواب گران
بیچاره خاور میانه... بیچاره خاور میانه ی مظلوم...
آهو
29 مرداد هزار و چهارصد
شهر خآلی
واقعا خیلی حیف شد امشب هر چی میجد و امام زاده و حسینیه بود رفتیم که شام غریبان را به سر ببریم ولی به خاطر کرونا بسته بودند وکسی هم نبود
(1400 مرداد 25، 23:08)فرید نوشته است: [ -> ] (1400 مرداد 25، 13:57)مهرخدا نوشته است: [ -> ] (1400 مرداد 22، 23:23)تـــواب نوشته است: [ -> ] (1400 مرداد 22، 12:08)مهرخدا نوشته است: [ -> ]در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است
همیشه همینطور بوده ؟
بله، همیشه تو تمام دوران و قرنها همینطور بوده
فقط روزنه ی امید رو پیدا کن و صبور باش
بعد از هر سختی، آسونی است
بعد از هر گریه، خنده است
اندکی صبر سحر نزدیک است
از کجا معلوم؟ شاید دکمه استپ زندگیمون تو شب سیاه بخوره و هیچوقت سپیده صبح رو نبینیم
اگر زندگی متوقف شه که برگشتیم پیش خدا و مطمئنا نور هست نوووور و روشنایی نه سیاهی
ولی مطمئن باشیم همه آدمها در حد و اندازه خودشون وقتی تلاش میکنن بالاخره به سپیده صبح هم میرسن چون همه چیز حساب و کتابی داره تو این دنیا
===========================
شاید خوش بین بودن تو این ایام درست نباشه
امیدد داشتن به روزهای خوب تو این حالی که داریم و پر از رنج و دردیم
هر کدوممون به اندازه ظرفیت و حد و اندازه امون مشکلات داریم و متحمل درد و رنجیم
همین الانش که دارم اینجا برای اینکه آروم شم مینویسم تو اوج مشکلات خودمم و در حال غرق شدنم اما هر بار که مسیرم کج میشه سمت ناامیدی به خودم میگم این ناامیدی باعث میشه مشکلات من برطرف شه؟ کمکم میکنه بهتر فکر کنم و راه چاره پیدا کنم؟
نه هیچ کمکی نمیکنه و سودی نداره بلکه تتمه ی انرژیم برای جنگیدن و مبارزه رو از طریق افسردگی ازم میگیره
همه امون درد داریم، به جایی میرسیم دیگه طاقت نداریم دلمون میخواد سر به بیابون بذاریم یا بریم روی یه بلندی و داد بزنیم و کمک بخوایم از خدا
از خدایی که بالاسرمونه و همه چی رو داره میبینه
همه چی روووووو....
ولی باز فقط خودشو داریم که بهش تکیه کنیم تو خلوت خودمون با خدا اشک بریزیم و بهش بگیم خدا دستمو بگیر چون کسیو جز تو ندارم
همیشه این نیست که ادم پر انرژی باشه. گاهی کم میاری دلت میخواد نباشی. به مرزی میرسی که مردن و زنده بودنت برای خودت هیچ فرقی نداره و یا حتی ترجیح میدی میمردی و همه چی تموم میشد
اما راه میانبری وجود نداره و باید ادامه بدی هرچقدر دلت نخواد اون مسیرو بری ولی باید ادامه بدی این قانون انسانیته که هیچ وقت نباید ناامید شی چون همیشه خدا درکنارته و اگر حضورشو حس نمیکنیم این ماییم که گم شدیم و باید سریعتر از بیراهه برگردیم و به مسیرمون ادامه بدیم. قدیمیا خوب گفتن دندون کشیدنی رو باید کشید، راه رفتنی رو باید رفت و هیچ گریزی نیست
امیدوارم سرعتر راهمو پیدا کنم و به راه اصلی برگردم
هنوز روزنه ی امیدی جلوم هست، شاید قلبم سخت خدا رو حس کنه ولی عقلم میگه خدا کنارمه
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
کاش میشد ذهن ادما رو خوند
فک کنم باید روی مهار کنجکاویم کار کنم
انگار افسارش شل شده
نخود نخود ،هر کسی سرش به کار خود ..
اگه از خانواده و دوستام بپرسید بی غم ترین آدمی که میشناسید کیه؟ جوابی که میشنوین اسم منه
و اما فقط خداست که میدونه درونم چه خبره
ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند
ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند.
ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ.
ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز،
ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد.
ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این
که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛
اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف
ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود
.. نه گلوله ای شلیک می شود، و نه حتی نیزه ای پرتاب!
اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود’!
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد،
زمین میخوری…
زخم بر میداری…
و درد میکشی…
نه از بی مهری کسی دلگیر شو … نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش، تو چه میدانی؟
شاید … روزی … ساعتی … آرزوی نداشتنش را میکردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد …
در آینده لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …
متن قشنگیه حتما بخونید
خدایا تو که میدونی صبر من خیلی کمه خیلی ....
از دیگران شکایت نمی کنم
بلکه خودم را تغییر می دهم،
چرا که کفش پوشیدن راحت تر از
فرش کردن دنیاست.
مبارزه انسان را داغ می کند
و تجربه انسان را پخته می کند!
هر داغی روزی سرد می شود ولی هیچ پخته اى دیگر خام نمی شود!
خدایا شکرت
دیروز بود
هرچقدر خواستم بد باشم نتونستم یعنی بد که هستم
خواستم افتضاح بشم ولی ... هوف خودت بهتر میدونی
ببخش اگه بی احترامی بهت کردم دیدی که چقد حالم خراب بود زده بود به کله ام ولی بازم بازم انگار یه صدایی میخواست قانعم کنه همون صدایی که همیشه میگم ای کاش نبودش ولی خوبه که هستش
یکم گیجم به این بنده گناهکارت یکمی تقلب نمیرسونی ؟