(1399 آبان 9، 13:00)یاقوت نوشته است: [ -> ]همه میخوان حرمت ها شکسته نشه ،همه میترسن .
منم میترسم،اما مرگ ی بار شیون م ی بار.
داره بزرگترین ترس زندگیم اتفاق میوفته ، اشتباه گفتم ، از لحاظ روحی نیاز ب کما ندارم ، واقعا نیاز ب مرگ دارم .
همه دارن گریه میکنن ......
کاش ی جایی بود میرفتم ،هیچکس و نمیدیدم .
کاش مریض میشدم میمردم چنین چیزیهایی رو نمیدیدم .
خیلی خسته م..
=_=
ای کاش یه جایی رو باز میذاشتید بشه باهاتون صحبت کنیم.
امروز واقعا از صمیم قلبم داشتم به خدا التماس میکردم اگه دانشگاه قبول نشدم مرگ منو برسون
فکر کنم مرگ قشنگ تر باشه
من دیگه نمیتونم یکسال دیگه بخونم
من دیگه تواناییشو ندارم
توی 22 سالگی واقعا دیگه کشش ندارم
اعصاب ندارم
حالا هی بگیم یه روز خوب میاد........
وقتی نمیاد .... گفتنش چه فایده داره
واقعا زا نظر روحی مرگ میخوام
حس میکنم دارم با ۱ درصد شارژ ادامه میدم...
لطفا برای من و بقیه دعا کنید...
با شروع دوباره ، قوی تر میشیم
ولی مشکل اینجاست که
وقتی الان با قبل مقایسه کنی به عمق فاجعه پی میبری
دلم واقعا واسه بچه های قدیمی کانون تنگ شده
بخش مهمی از زندگی من رو تشکیل دادن
ولی یهو همه شون رفتن
بی معرفتا
دیگه خسته شدم
صبح پا میشی وسوسه هست ...
ظهر پا میشی وسوسه هست
نصف شب پا میشی وسوسه هست ...
امونمونو بریده ...
من دوباره برم بگیرم بکپم تا کار دست خودم ندادم ...
الان تو وضعیتی هستم که تنها چیزی که نمیتونم بهش فکر کنم و بها بدم وسوسه و خ.ا هست
به قدری داغونم که برای فرار از فکر و خیال و غم و غصه به هر چیزی پناه می برم
به قدری استرس دارم که دستام داره بی حس میشه و غذا از گلوم پایین نمیره
و چقدر غلط کردم غلط کردم که خ.ا کردم و ترک نکردم
که حالا به غلط کردن افتادم
حالا عمیقااااا میفهمم پای انتخاب های مهم تر که بیاد وسط خ.ا مزخرفترین کاره و بیهوده ترین تصمیم و انتخاب
شدیدا التماس دعا دارم
(1399 آبان 10، 13:20)حسین چار دو دو نوشته است: [ -> ]دلم واقعا واسه بچه های قدیمی کانون تنگ شده
بخش مهمی از زندگی من رو تشکیل دادن
ولی یهو همه شون رفتن
بی معرفتا
سال ۹۲ تا اواخر ۹۳ من به ی سایت مشاوره مذهبی سر میزدم ی جمع خیلی خیلی خوب داشتیم با کلی از بچه ها دوست شدم که هنوز هم اون دوستیا ادامه داره و یادمون رفته شروع دوستیمون از کجا بود
ی انجمن گفتگو داشت خیلی خوب بود محل تجمع ما اونجا بود اینقد خوش میگذشت اینقد جمع باصفایی بود که گفتن نداره...
ولی یهو اواخر سال ۹۳ مدیریت سایت عوض شد کلا جمع ما هم پاشیده شد جز اون چند نفری که باهم خارج از سایت ارتباط داشتیم مابقی محو و محوتر شدن هنوزم میرم اونجا سر میزنم و باخودم میگم ینی میشه ی روز دیگه اون جمع باصفا دوباره دور هم جمع بشن یا مثلا خبردار شیم اقاسعید که ۶ سال پیاپی میرفت خاستگاری بالاخره ازدواج کرده یا ن و سحر تونست زندگی آرومی رو تجربه کنه یا راضیه مشکلش حل شد یا اقای عاشق تونست همسرشو پیدا کنه یا بصیرت و محشر که بواسطه همون سایت اشنا شدن و ازدواج کردن الان چندتا بچه دارن و باران تونست خودشو ببخشه و اون رفیق نیمه راهشو فراموش کنه و اقایاسین ۶۶ بالاخره تونست یک فروند پزشک شکار کنه
.
حال شمارو عمیقا درک میکنم
کاش منم وسوسه داشتم و دلم میخواست برم سراغ خ ا : )
اما خب دیشب با آرام بخش خوابیدم و صبح ساعت ۱۱با صدای آهنگ پسر همسایه پریدم و دیدم ک امروز روز جدیدی نیست و هنوز روز گذشته ادامه داره و هیچی هم ب نظرم زیبا نیومد : )
چقدر حال این پسر همسایه رو خریدارم ، فارغ ز غوغای جهان اصلی هستش . بمب میترکه اصلا عین خیالش نیست .
برچسب ها انسان آفرینند. (جمله را از استاد رامین رضوی شنیدم)
بجز داستان زیر ,یک نمونه واقعی دیگه این جمله
خود من هستم ,
من ای که حرف یک نفر چنان برام سنگین بود که در هم شکستم و نابود شدم ,
ولی حرف 1 نفر دیگه که (قبل ثبت نام در دانشگاه)گفت حتما در دانشگاه شاگرد اول میشی آغاز ماجرایی دیگه بود.
نقل قول: گفته اند وقتی ادیسون به مدرسه رفت، بعد از چند روز معلم کلاسشان نامه ای را به ادیسون داد و گفت آن را به مادرت بده.
مادر ادیسون نامه را باز کرد و دید نوشته: فرزندتان کودن است، مدرسه ما جای کودن ها نیست.
ولی مادر، نامه را برای ادیسون این گونه خواند: فرزند شما نابغه است مدرسه ما نمی تواند بیشتر از این آموزش دهد شما شخصا آموزش او را به عهده گیرید. و مادر ادیسون در منزل به او آموزش می دهد و با او کار می کند.
ادیسون در 13 سالگی اولین اختراعش را به ثبت می رساند.
امشب با خدا معامله کردم
نمیدونم
شاید کار زشتی بود
ولی پاکی امشبم را معامله کردم
گفتم امشب را پاک میونم
ولی این و این و این را میخوام
گمونم قبول کرد
نمیدونم
امیدوارم چیزایی که خواستم و زودتر بهم بده
رفتم بخوابم
خوابم نبرد
چرا واقعا
امروز با خیلی ها بد حرف زدم
چه تو خونه چه اینجا
پشیمانم
معذرت
خداوندا
من دیگه بریدم
خودت یه جوری جمع و جورش کن
دیگه نمیتونم واقعا
نقل قول: ولی پاکی امشبم را معامله کردم
گفتم امشب را پاک میونم
ولی این و این و این را میخوام
به نظرم تا حالا از خدا نخواستین ،سرتون کلاه رفته.
دیدین یه کسی برا کسی که دوسش داره ناز می کنه؟
ما هم بعضی وقتا باید برا خدا ناز کنیم تا عشقمون رو بخره،
با این که لایقش نیستیم ولی اون می خره.
چون اون...
چون اون خیلی مهربونه...
شب بخیر