مبينا جانم.....اونقدري فرق نمي كنه از لحاظ استاد كه بخواي بشيني به خاطرش غصه بخوري......
هشدار جدي ميدم بهت كه بها نده به اين افكار.نذار جولان بده واسه خودش.اكه عادت شه برات بعدا ضرر مي كني
تو اصن جرا اينقد بيكار ميشيني كه اسن فكرا بياد سراغت؟
برو درس بخون.درسات تموم شد جند تا كتاب غير درسي بخون.خودتو از هر نظر بكش بالا تا اين افكار جرات نزديك شدن بهت رو هم نداشته باشن
اگر قلبت شکست ...
خودت خورده هاشو جمع کن!!
نذار بعدا کسی منت دستای زخمیشو سرت بذاره ...
امروز روز 41مه. بعد 40روز احساس می کنم اثرات این کار داره از بین میره.
اگرچه امروز هم روز خیلی بدی بودبرام. فقط از خجالت اینکه بیام اینجا و بگم شکستم هیچ کاری نکردم.
دیگه هیچوقت نمی خوام این کار رو انجام بدم. هرچقدر هم که حالم بد باشه! چون حالمو بهتر نمی کنه! بدتر هم میشه همه چیز. و هیچ فایده ای نداره این کار. همش ضرره!
از خدا می خوام که کمکم کنه.
ده برابر بقيه ادما حرف ميزنم
خودمم بعضي وقتا خسته ميشم از اين همه حرف زدن و اظهار نظر كردن
اما متوجه شدم كه مهم ترين و اصلي ترين و دروني ترين حرفامو هيج وقت قادر نيستم بيان كنم و نكفته مي مونن براي هميشه
كاش كمتر حرف مي زدم اما مي تونستم حرفمو بكم
از همین الان اومدم اینجا تا جا رزرو کنم واسه روزای امتحانات ... تاپیک درد دل خیلی زود دوباره همدیگه رو میبینیم
1-امروز فهمیدم مادر مبینا(شاگرد کلاس دومم) چند روزیه که فوت کرده.....سرطان داشته
2-امروز فهمیدم پدر و مادر خانوم ورزش(که یه دختر جوونه)دوهفته پیش تصادف کردن و فوت کردن....با هم...
3-امروز فهمیدم....مادر دوستم(که از اقوام دورمونم هستن)...توی کما رفته...دکتر جوابشون کرده....
4-پریروز فهمیدم....ستایش(شاگرد کلاس سومم)سرطان خون داره....
آدم حس میکنه توی دستگاه پرس قرار گرفته...فشار از هر طرف داره آدمو خورد میکنه....حالا بگذریم از دردهایی که در گوشه های ذهنت،جا خوش کردن و مدتهاست که هستن...
غم دارم و غمگسار می باید و نیست....
به قول سهراب:
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی،سایه ی نارونی تا ابدیت جاری ست...
(پ.ن:وسعت این دردها رو بذارین کنار وسعت دردهای خودتون.....می دونم درد رو از هر طرفی که بخونی یا بنویسی میشه درد.....ولی ادم شرمنده ی خودش میشه....امروز تمام مدت با خودم میگفتم...مبینای هشت ساله میخواد چطوری زندگی کنه بدون مادر؟!!)
اینم دلیل برای اینکه بارونی سر حال نیست....دوستایی که پرسیده بودن چرا یه جورییم....اینجوریه که اینجوریم!!
وای خیلی امروز خستم دوس دارم با کسی دردو دل کنم حیف نیستش
بارونی...همه ی ادمایی که گفتی الان نیاز دارن از دهن تو محکم بشنون که خدا کنارشونه...
مسئولیت سختیه اما باید از پسش بر بیای..
و تمرکزت باید روی ستایش باشه .. امید و انگیزه بیماری و بهتر میکنه...
یه یا علی بگو و غم و از دلت بیرون کن..
من باور دارم که میتونی به سالم شدن اون دختر کمک کنی
والا نمیدونم چیکار کنم، این دفعه دوم، یکسال پیش شرایطم برای اپلی برای آلمان اوکی شده
والده گرامی گفتن نه، الان باز برای
آمریکا اوکی شده میگن نه، جون خودم مثل یک دست انداز
سرعتم رو کم میکنه این حرف..
منم ساکت میمونم و میگم چشم(مادر دیگه)، میگن باس ازدواج کنی، دانشگاتم که خوب همونجا واسا
بابا به چه زبونی بگم من میخوام برم
============================
پ.ن : الان حدود 2 ماه نرفتم خونه، احتمال قوی عید برم چون کارها زیاد،
بچه ها تو فصل امتحانات یکم استرسی هستید با خونواده تندی نکنیدا، وقتی دور بشید ازشون
میفهمید چقدر اسباب آرماشن
لطفا متن را تا انتها بخوانيد و براي اين كودك ناشناس دعا كنيد
سلام.
امروز صحنه اي ديدم نتونستم نيام.
موبايل خواهرم را دزديدن ب اصرا خواهر با پدر رفتم كلانتري.
قبل از ما نوبت پسري سروزبان دار بود.هفت با هشت سال بيشتر نداشت.كنارش ك نشستم ب جعبه موبايل نکاه كرد و گفت قيمتش..... است گفتم اره.(حالا لطفا ب ماجراي اين كودك معصوم گوش كنيد ك فرياد مظلومانه اش هيچکاه ب کوش امسال ما نخواهد رسيد و هيچكدام درك نخواهيم كرد...)
سرباز بهش كفت ؛ خب فقط همين؟
كودك گفت اقا چند بار بگم مامان بابام کفتن بريم پارك و يكدفعه ول كردن رفتند و منو تنها گذاشتند!!!
سرباز؛ادرس خونه؟
كودك؛ادرسمون را بلد نيستم جاي ثابت نداريم.
سرباز؛بابت چي كار است!
كودك مامان و بابام معتادن...
بعد كودك ملتمسانه ومثل ادم بزرگ ها ك از زندگي گلايه مي كنند گفت اقا تو را ب خدا ديگه منو بهزيستي نفرستيد.از بهزيستي خسته شدم....
من ك مشكلاتم از يادم رفت و الان عداب وجدان گرفتم ك من تو تخت نرم رو خوشخواب طبي خوابيدم زير لحاف گثم اما كودكي با استعداد ك حتي اگر فرصت مدرسه رفتن و خانواده اي معمولي داشتن را داشت ب مدارج عالي مي رسيد ....
خدايا فرصت كمك ب اين افراد را ب من بده.
لطفا براي اين فرشته ي كوچك دعا كنيد....
(1391 آذر 22، 2:14)امیرحسین خان نوشته است: [ -> ]یک روز هم نوبت شماست
بابا یه دور از جوونی...زبونم لالی...بلا نسبتی خوب بچه جون
من از بازمانده ها گفتم نه از رفته ها!!!!!!!!!
خدا نکنه از این بلاها سر ادم بیییاد
(1391 آذر 22، 14:08)باران.. نوشته است: [ -> ]یه یا علی بگو و غم و از دلت بیرون کن..
چشم
من غصه نمی خورم...فقط غم دارم...همین
دوستان ببخشید اگه خیلی دردناک بود...نمی خواستم ناراحتتون کنم...
الا ای کسانی که اس می دهید، آن هم نصفه شب....مرا ببخشید
افسرده شدم ...
چه قدر این صفحه سنگین بود ...
ببخشید دیگه درد دلی ندارم ... یعنی یادم رفت
(1391 آذر 22، 23:31)همای رحمت نوشته است: [ -> ]
لطفا متن را تا انتها بخوانيد و براي اين كودك ناشناس دعا كنيد
سلام.
امروز صحنه اي ديدم نتونستم نيام.
موبايل خواهرم را دزديدن ب اصرا خواهر با پدر رفتم كلانتري.
قبل از ما نوبت پسري سروزبان دار بود.هفت با هشت سال بيشتر نداشت.كنارش ك نشستم ب جعبه موبايل نکاه كرد و گفت قيمتش..... است گفتم اره.(حالا لطفا ب ماجراي اين كودك معصوم گوش كنيد ك فرياد مظلومانه اش هيچکاه ب کوش امسال ما نخواهد رسيد و هيچكدام درك نخواهيم كرد...)
سرباز بهش كفت ؛ خب فقط همين؟
كودك گفت اقا چند بار بگم مامان بابام کفتن بريم پارك و يكدفعه ول كردن رفتند و منو تنها گذاشتند!!!
سرباز؛ادرس خونه؟
كودك؛ادرسمون را بلد نيستم جاي ثابت نداريم.
سرباز؛بابت چي كار است!
كودك مامان و بابام معتادن...
بعد كودك ملتمسانه ومثل ادم بزرگ ها ك از زندگي گلايه مي كنند گفت اقا تو را ب خدا ديگه منو بهزيستي نفرستيد.از بهزيستي خسته شدم....
من ك مشكلاتم از يادم رفت و الان عداب وجدان گرفتم ك من تو تخت نرم رو خوشخواب طبي خوابيدم زير لحاف گثم اما كودكي با استعداد ك حتي اگر فرصت مدرسه رفتن و خانواده اي معمولي داشتن را داشت ب مدارج عالي مي رسيد ....
خدايا فرصت كمك ب اين افراد را ب من بده.
لطفا براي اين فرشته ي كوچك دعا كنيد....
یه روز رفته بودم یه جایی
آخخخخخخخخخخخخخخخخخ
بی خیال
نگم بهتره
فقط همینقدرو بگم
تو مرکز نگه داری از ایتام و کودکان بی سرپرست
همه بی سرپرست نیستن
بعضی ها بدسرپرستن !
و گاهی آرزو میکنی ای کاش این ها هم بی سرپرست بودن !