جالبه هر چند روز یکبار که میام کانون
تایپیک درد و دل ها چند پست چه بسا چند صفحه بهش اضافه اش میشه...
چقدر تنهاییم که درد دل هامون رو باید توی فروم بنویسیم...
همیشه خوندمش دردِ دل نه درد و دل .. قشنگیش به همینه
چقدر دل هامون درد داره . .
_____________________________
من نوشت :
می گفت بهم بگو مرلین مونرو میگفتم. آخه کوچ خانم جان
تو کجات شبیه مرلین مونرو ِ. ؟؟
چشمای سبزشو توی حدقه میچرخوند و تند تند پلک میزد؛ , به قول خودش شهلا میکرد اون زمرد ها رو
جواب میداد : آهو وووووووووووو دلت میاااااد . . من عاشق مرلین مونرو ام خیلی هم شبیهشم . . آخه تو ببینش آهو وووو چقدر زیبا ست
با تاکید روی ع آخر می گفتم : نع ع ع اصلا هم زیبا نیست...
اصلاً هنرمند هم نیست
با تخسی خاص خودش میگفت: آهو وووو تو اصلاً از زیبایی چه میفهمی؟؟تو از هنر چه میفهمی؟؟تو اصلا هیچیییییییی نمیفهمی
بعدشم قاه قاه باهم میخندیدیم
بعد از گذشت این چند سال ((سه سال و هفت ماه))متوجه شدم که من نه میفهمیدم زیبایی چیه نه هنر
وگرنه هیچوقت تنهاش نمیزاشتم و تنها نمیموندم
که یه حسرت به اندازه بغض کل گیل جان حک بشه تو عمق وجودم و نزاره سبک نفس بکشم..
من نه تنها یک نفهمم بلکه یک بیشعور به تمام معنام
ده شهریور.هزارو چهارصد..
. هفت روز پیش تولدت بود جانم .. تولدت مبارکِ من ؛ منی که بهترین یکسال کل زندگیم رو با تو داشتم
هرکس هر اندازه هم فقیر باشد، میتواند چیزی ببخشد
ما می توانیم ببخشیم
اندیشه عشق
واژه ای شیرین
لبخندی محبت آمیز
نغمه ای روح افزا
دستی یاری گر
یا هر آنچه ممکن است به قلبی شکسته آرامش دهد
دنیا بیش از پول، به عشق و همدلی نیاز دارد...
خدایا
من هیچ اراده ای از خودم ندارم من ضعیفم تا تو کمکم نباشی یه لحظه هم تحمل نمیکنم
خدایا تنهام نزاریا
هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم...
به قول دکتر الهی قمشه ای ما تنهاییم در این عالم، تنها یک صاحب جمال هست... اگر نبود دیگه امیدی برای ادامه دادن نداشتم.
صداهای عجیبی می شنوم...
حس می کنم صدای پای حربه جدیدی از دشمن قسم خورده ام است...
هنوز به گنجینه دسترسی پیدا نکرده،
نگرانم
نکند خودم یک اجر لق جا گذاشته ام!
شاید هم گذاشته ام...
دکمه خنثی کننده این بمب، جاساز شده یک جایی لابلای صفحات دفتر شناخت خودم...
کدام شکاف بین اجرهای دیوار بنای وجودم لق شده؟؟
کاش این بار قبل از دشمن، خودم بفهمم...
ماندم خموش و آه
که فریاد داشت
درد...
وقتی همه چیز توی هاله ای از تردید قرار میگیره
دیوونه میشی
سرت درد میگیره
نمیدونی کدوم راه درسته
اصلا یه همیچین چیزی وجود داره ؟
نفس کشیدن یادت میره
خیره شدن رو فراموش میکنی
و تو
منتظر فردایی
تا جای حل کردنش
ازش فرار کنی
و
فراموشش کنی
با قلم قهر نکن دوباره بگیر دستت
بزار
این دفعه اون بنویسه....
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد.
رفتن و ردپای آن را.
و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت:
بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت:
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به چیزهای کوچک و دروغ های بزرگ ... تو مرغ تماشا و اندیشه ای!
و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز غیر خدا دل نمی بندد.
پس تو بخوان که آواز تو حقیقت فانی بودن این دنیاست و پذیرفتن حقیقت برای آدمها تلخه
کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد...
ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم...
وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!!
هر چه بود باز بود...
گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟
ندا آمد: این را گفتم که بیایی...
وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم!
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک...
شهریور که میشه دلم شور میزنه..
نکنه طعم انگور قرمزای آذربایجان دلت رو ببره.....
امروز یه گوشه خلوت پیدا کردم . آنقدر صدات کردم که گلوم نه ها
؛؛قلبم گرفت.... هیچ به روی خودم نیوردم که نیستی
شیفته تو رویاهام میشم ، دنبال تو میگردم
چیزی ته دلم زیر رو میشه؛ سرم رو توی بغلم میگیرم؛
حیف که نیستی, حیف که برای تو شمع هم نمیتونم روشن کنم.....
پ ن : این یازده شهریور پنجمین یازدهم شهریوریه که دلم میخواد من شمع تولدتو روشن کنم..... هرچند یکیش هم نصیبم نشده
تولدت مبارکِ من که باعث شدی خوشحال باشم از دختر بودنم
هرچند خودت نفهمیدی هیچوقت....
هرچند فقط چندتا کلمه حرف زدیم کمتر از انگشتای دوتا دست
پ ن 2 : امان از دست شهریور و تولد هاش.و ادماش مثلا تیر چه مشکلی داره؟؟؟ یا اردیبهشت...یا مرداد ..نمیدونم چه سری هست که تمام کسایی که احساسات من رو به غلیان میارن متولد شهریور هستند.. با عرض پوزش.. تا آخر شهریور باید ناله های من رو تحمل کنید دوستان
حال عجیبیه... دوست دارم درسا رو.. از یاد گرفتن خوشم میاد... ولی از موانعی ک دوباره قراره باهاشون رو به رو بشم میترسم...از شروع کردن میترسم... چ شروع هایی که شروع نشده به پایان منجر شده... واین حقیقت تلخ زندگی من... ترس... مثل موریانه داره ریشه و تنه ام رو میخوره.... و من ناتوان از مقابله با اون.... این زندگی داره منو ب کدوم سمت میبره.... ایا درسته خودم رو به جریان این رود بسپارم...وقتی هدفای بزرگ برای خودت انتخاب میکنی.... درست مثل اینه که داری با دنیا اعلام جنگ میکنی... یه جنگ نا برابر... چون دنیا با تجربه تر از توعه... طوری بهت ضربه میزنه که نفهمی از کجا خوردی...اون قدر پنجه در پنجه ات میندازه.... که آخر سر پشتت رو به خاک بمالونه...و هی تو گوشت زمزمه میکنه....ــدیدی نتونستیـــ...
من از پدر و مادرم سو استفاده کردم.... از اعتمادی که به من کردن... از اینکه منو آدم حساب کردن... از این که فک کردن عاقل و بالغ شدم... ولی نشدم... ولی نیستم.... هنوز با 17سال سن بچم...خیلی تلخه از خودت بدت بیاد...بی حوصلگی درد عجیبیه... عجیب تر از اون ... .بی ارادگیه... نمی دونم این کابوس کی تموم میشه... اصلا تموم میشه!... یا قراره منو توی خواب خفه کنه...به خاطر همه ی این اشتباهات معذرت نمی خوام... چون شما هم کم مقصر نبودید...بیشعوری درد عجیبیه...دلم میخواد زندگیم هر چه سریع تر به پایان برسه... مرگ پایان این همه تلخی و شروعی تلخ تره...ولی بازهم خوبه... چون من امیدی به بهتر شدن وضع کنونی خودم ندارم... حداقل مرگ این لطف رو در حقم میکنه که با گناهای کمتری برم اون دنیا... حداقلش بیشتر از این نشه... دوما زجر این دنیا هم به پایان میرسه... من آدم یک بار مصرفی بودم... خدا خیلی راحت دورم انداخت.... من به زباله دان تاریخ پیوستم....برای همیشه.... همیشه ی همیشه.... عفونت اگر از درون باشه.... اگه روحت زخمی شده باشه.... دردناک تر از یک شکاف توی شکمته که بایه چاقوی 10 سانتی ایجاد شده.... درد جسم رو همه می بینند... جدای از اون... اگر هم نبینند... میتونی بهشون بگی...ولی.... درد روح... زخم روح... گاهی وقتا ن میشه گفت... ن کسی میتونه ببینه.... اینجاست که هر روز هزاران بار میمیری... ب خاطر دردی که داری میکشی....دردی که به این راحتیا ولت نمیکنه....برای التیام این زخم چ باید کرد؟!...من دارویش را میدونم... دارویش هم درد دارد... ولی...ن به اندازه ی خوده زخم....اولش درد است ولی بعد ازآن ارامش... دارویش اینه....ــمــرگــــ....
واسه یه چوپان پادشاه شدن کار آسونیه... ولی برای یه پادشاه شکست خورده، دوباره حاکم شدن کار سختیه....من از عرش به فرش نرسیدم!... من از عرش به فرش خوردم!!... طوری که کمرم بشکنه...طوری که دیگه توان بلند شدن رو نداشته باشم... همه ی اینا حساب شده بود.... نقشه ی زیرکانه ای علیه من ک توسط این دنیا طراحی شده بود... بی نقص....من رو زمین گیر کرد... طوری که حتی از اوج گرفتن دوباره هم بترسم.... از این که یه بار دیگه به فرش کوبونده بشم... شاید این بار جزو نقش قالی بشم!...و من بیخبر از میدانی که توش قرار گرفتم... سرم زیر برف... ولی خنجر های دشمنان از نیام بیرون کشیده شده اند... ضربه های پی در پی.... ضربه های زجر اور... ضربه هایی از جنس درد... درد هایی استخوان سوز... زخم هایی به یاد ماندنی ....ــزخمــهایــکاریــ...
عاشق بودن خوبه.... عشق مسکنی است برای دردها... دردهایی که در طول مسیر آزارت میدن.... دردهایی زجر آور.... عشق گیرنده های درد رو مختل میکنه... اما برای عاشق شدن....لازمه درد بسیاری متحمل شد.... اما بعدش این عشق تو رو التیام میده... دردت رو کم میکنه... جشمت رو نسبت به چیزهای آزار دهنده کور میکنه.... و تو.... فقط به هدف فکر میکنی...و مطمئنی که بهش میرسی...چون هیچ دردی نمیکشی...چون هیچ دردی وجود نداره که ترسی رو در وجود تو ایجاد کنه... ترس از شروع... ترس از ادامه دادن.... ترس از زمین خوردن...ــتو دوباره یه پادشاه واقعی شدیــ....
من دلم میخواد درس رو واسه درس بخونم...من خودم رو گم کردم.... ولی حالا اون منو پیدا کرده... بهم گفته چ جوری باید کارکنم.... من از کنکور بدم میاد... مرور چند کتاب که باید 3 سال آزگار هی بخونیشون... شاید چون الان شانسی برای برنده شدن ندارم چنین حرفی میزنم... نمیدونم.... ولی فقط این کاره که حالم رو خوب میکنه.... من دیگه توی این بازی بازنده ام... امیدی ندارم به برنده شدن...خیلیا نمیدون من چمه.... ولی من شکست رو قبول کردم.... دنیا از من قوی تره....من یه ضعیف از خود راضیم....من با پیشرفت بیگانه شدم... با رشد.... با پیروزی.... اونا هم با من!.... دلم میخواست آدم مفیدی باشم... ولی نشدم.... و نخواهم شد... راه چاره چیه.... من نیاز به یه سیلی محکم دارم.... یه یکی که بزنه تو گوشم وبگه.... احمق بیدار شو...فقط.... کاش زودتر بیاد.... قبل از اینکه خیلی دیر بشه....
الو...الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب منو نمیده؟ یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته! بله جانم با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده. بگو عزیزم من می شنوم. کودک متعجب پرسید مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم...
هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود بعد از مکسی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوست داره مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برگونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد بگو زیبا بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت: خدا جون خدای مهربونم خدای قشنگم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم تروخدا! چرا؟؟؟این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟ آخه خدا من خیلی ترو دوست دارم قد مامانم 100تا دوست دارم. اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم! نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ زدم. نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه من با تو دوست نیستم؟ پس چرا کسی حرفموباورنمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخته سخته؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراطش را به ازای بزگ شدنش فراموش می کند!!! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند دنیا خیلی برای تو کوچک است بیا تا برای همیشه کودک بمانی وهرگز بزرگ نشوی و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت
این نیز بگذرد
بِگذَر ، بَُگذار ، بِگذَرد
تو مهربان باش…
بگذار بگویند ساده است…
فراموشکار است…
زود میبخشد…
سالهاست دیگر کسی در این سرزمین ساده نیست...
از همان وقتی که دیوار کاهگلی رفت و آجر و سنگ آمد…
از همان وقتی که ایوان شد بالکن
خانه شد لانه
دل شد گل
و کم کم
انسان شد صرفاً موجودی برای رفع نیاز های خود
اما تو تغییر نکن!
تو باش و نشان بده آدمیت هنوز نفس میکشد...
هنوز هست کسی که دل،بهانه ی خوب بودنش را بگیرد،هر از چند گاهی...
لااقل تو تغییر نکن ...
مهربان باش.