خدایا چرا اینقد اعتماد به نفس من داغون شده چراااا؟؟؟؟
اگه قبلن اینطوری بودم میگفتم خوب از اولش همینجوری بودم
نبودم ابنجوری دقیقن برعکسش بودم
گند زدم امروز اساسی چرا اینجوری شد آخه؟؟؟ کلی تمرین کرده بودم ک
داغونم...
خیلی وقته که بی انگیزم یعنی تقریبا 3یا 4 ساله. راستش هیج وقت هم دلیلش رو نفهمیدم . اولاش فکر میکردم مال بی هدفیه ولی بعد به این نتیجه رسیدم هدف که معلومه. پس از اون نیست. پیش یه مشاور خوب رفتم گفت کارایی که دوس داری رو انجام بده مثلا باشگاه برو یا کلاس موسیقی برو. یه مدت باشگاه میرفتم خیلی بهتر شده بودم نمیدونم چرا.
این چن روز که اوضاعم تعریفی نداشت. تو اینترنت میگشتم که ببینم چاره ی کار چیه. علائم افسردگی رو خوندم تقریبا همشو داشتم ولی خب بعضی ها که نظر داده بودن نظراتشون اینجور بود که میگفتن چرا باید زندگی کنیم که اخرش بمیریم یا چرا وقتی اخرش قبره چرا زندگی کنیم. فهمیدم من افسرده نیستم فقط انگیزه ندارم. زدم علائم سوءتغذیه که نوشته بود همش دوس داری بخابی و لحظه ای شاد میشی و ناراحت میشی و خیلی چیزای دیگه. که تقریبا بازم همشو داشتم
تازه فهمیدم که وقتی باشگاه میرفتم حسابی به تغذیم رسیدگی می کردم وشارژ میشدم و همین باعث میشد بمب انرژی بشم
امروز خیلی بد بود ساعت 8 از خواب بیدار شدم ولی حوصله بیدار شدن و شروع یه روز دوباره رو نداشتم تا 12 تو رخت خواب بودم.حتی اینقدر بی انگیزه بودم که مامانم یه پارچ اب روم ریخت تا بیدار شم ولی من بی تفاوت فقط پیرن خیسم رو دراورم و دوباره دراز کشیدم. مامانم فکر میکنه من علاقه شدیدی به خواب دارم ولی نمیدونه که حوصله زندگی ندارم وگرنه خابمم نمیاد خیلی. امروز میگفت که بلند شو دیگه منم گفتم من بیدارم فقط حوصله ندارم بهم گفت خب اگه مریضی برو دکتر.
فهمیدم وقتی خودارضایی میکنم اول اینکه بدنم تخلیه میشه هیچی. من بدتر میشینم گوشه خونه و غذا نمیخورم که باعث میشه علائم بیشتر بروز کنه و بازم من ارادم کمتر و کمتر بشه و حتی جاهایی که تحریک نمیشم هم خودارضایی کنم.
دقیق نمیدونم ولی فک کنم مشکل کارم تغذیه باشه. کسی به نتیجه یکسانی با من نرسیده؟ یا اگه هرکی نظری داره بگه.
ادم مریض تر از من پیدا نمیشه اصن از خواب پامیشم میگردم دنبال یچیزی که خودمو ازار بدم و اعصابمو خراب کنم
نمیدونم این دیگه چه عادت مزخرفیه اخه.جالبه خود ازاری, اعصاب خوردی, و بعدش سریعا فکرم میچرخه به سمت خ ا, اصلا انگار این دوتا بهم مرتبط هستن.
پرکشید
این دومین بار تو عمرم بود که اینجورگریه کردم
برخواهم خواست
رشد خواهم کرد
من درین ترک همچنان استوارم
یادش بخیر (یه خاطره از 4سال پیش که الان واسم واقعیت شده)
من هنرستانی بودم با یکی از دوستان که چن سال از من بزرگتر بود رفته بودیم بیرون. یه مدت تو خودش بود، میدونی انگار یکی دنیاشو ازش گرفته بود، دنیاش پر از بی روحی بود، با هیشکیم صحبت نمیکرد، میگفتن 1 ساله که اینجوری شده ولی هیشکی نمیدونست چرا. راستش از اون آدمای منطقی بود که صحبت کردن باهاش بهت آرامش میده.
یادمه وسط حرفامون بهم گفت دیگه هیشکی واسم مهم نیست ولی خب تو رفیقمی اینو بهت میگم: یه جوری زندگی کن که چهارسال دیگه وقتی فکر کار، ازدواج، پول و.. اومد تو ذهنت یه کلمه ی بزرگ دائما تو سرت نچرخه "" بی عرضه ""
دلم گرفته از ادمایی که فکر می کنن خیلی زرنگن و با نقض هر قانونی سعی می کنن به خواسته های خودشون برسن
کاش دغدغه ی چیزایی رو داشتن که برای اهدافشون دارن بهانه شون رو می گیرن
هعععی خدا......
داشتم به این فکر می کردم خدا چه نعمتایی بهم داده بود و من با قدر نشناسی تک تکشو ازم خودم گرفتم حالا باید واسه بدست اوردن همونایی که یه روزی داشتمشون و حسشون نمی کردم زجر بکشم اخرشم خدا بهم برش گردونه یا نه خودش میدونه .این همه بهم فرصت داد عین خیالم نبود این همه ادم درست جلو راهم قرار داد انگار ن انگار هر چی سرم اومده امروز حقمه
نمیزارم دیگه کنترلم کنی
کنترلت میکنم
تن به هر سختی میدم
شروع میکنم برای 16/7
هر روز رو همینطوری ادامه میدم بدون اتلاف وقت
آدم معتادی بوده که این کار رو کرده پس منم میتونم
نه دیگه نمیزارم تنبلم کنی ، سستم کنی، بی حالم کنی
با راه رفتن توی خیالاتم تموم انرژیم رو بگیری
چون دیگه روش زندگیم یه چیزه : ن.س
با این روش دیگه نگران آینده نیستم و فقط و فقط پیش میرم
بدون توجه به اینکه نتیجه چی میشه
من فقط کارم رو میکنم
دلم به قدری گرفته که سنگینیش میاد تا گلوم و می شه یه بغضی که جایی برای رها شدن نداره
چقدر تنهـــــــــــــام
در حالی که ناراحت بودم , یک نرم افزار دفترخاطرات رو تبلتم بود , رمزشو شانسی زدم باز شد چون یادم رفته بود(قبلا هم سعی کرده بودم باز کنم ولی همین شانسی هم بازش نمیکرد)یک دست نوشته توش بود مربوط به مهر 1394 , اون موقع برای خودم نوشته بودم که میخوام چه کارهایی انجام بدم,الان میبینم به چنتاش رسیدم,حالا ادامشو مینویسم شاید چندسال دیگه بازش کردم دیدم!
(1396 خرداد 9، 20:18)aliunknown نوشته است: [ -> ] الان از لحاظ روحی خوب شدم از لحاظ جسمی خسته شدم
همینطور درس درس درس درس
تمومی نداره مخصوصا این حجم عظــــــــــــــــــــیم از کتاب ها ...
فقط کاشکی یکی بهم میگفت این فرمولا به چه درد آدم میخوره ....
نمیدونم فقط فکر منه یا شمام همین فکرو میکنید ...
سیستم آموزشی کشور خیلی وقته از دست رفته
اگر در مورد کاری که میکنی چنین حسی داری , داری راه رو اشتباه میری,حالا چه درس خوندن باشه چه کار.
من مدرک لیسانس رو بزور گرفتم (به خاطر مشکل خودارضایی خیلی بهم ضربه خورد)با اینکه شاگرد ممتازی بودم در تمام مقاطع تحصیلی , ولی برای آمادگی ارشد اینقدر درس خوندم که عاشق درس شدم هرچند نرفتم و ادامه ندادم ولی الان در مورد کارم اینقدر مطالعه و فعالیت دارم که واقعا ساعتی برای خواب نمونده.الان اگر برگردم سال اول دانشگاه کتاب هارو زیر و رو میکنم ولی حیف زمان برنمیگرده اما درعوض الان تلافیشو جور دیگه ای در میارم.
درکل هدف صحبتم این بود که کاری که میکنی با علاقه بکن وگرنه در آینده بدردت نمیخوره که هیچ الان زمانتم از دست دادی که اینم دیگه بر نمیگرده.