هی مردد بودم بنویسم ننویسم، بگم نگم، بذارم پیش خودم بمونه یا بگم،
از آبروم ترسیدم،
شاید از مسخره شدنم،
از اینکه اونایی که سابقه ام رو میدونن بگن این هم مثل قول و عهدهای قبلیش؛
حکایت چوپان دروغگو؛
اما من عزمم جزمه برای خوب شدن انشاالله؛
که دیگه این گناه رو نکردن؛
اینکه یه حجت و برهان داشته باشم در تمام اون لحظات دودلی که تکلیف منو مشخص کنه؛
اون همون ذکر الله هستش ... الا بذکر الله تطمنن القلوب.
میگم،
همینجا هم میگم،
وقتی قراره نشکنم عهدم رو چه ترسی دارم از اینکه چند نفری فوقش بگن این باز احساساتی شد و یه حرفی زد اموراتش بگذره.
چه باک که یه نگاه به عهدم بکنن و یه نگاه به تاریخ ثبت نامم و اعتباری به این پیمان ندن.
بالاخره یه مدتی میگذره ،
چهل روز میگذره و من میام با اشک شوق مینویسم که راست گفته بودم و خدا قولم رو خرید.
همنیکه خدا قول منی که سابقه ی سست پیمانیم رسوام کرده رو بپذیره و خودش این قول رو جدی بگیره و جدی کمکم کنه کافیه.
جامی بده که باز بشادیّ روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خو گَرَم؟
ور باورت نمیکند از بنده این حدیث
از گفته ی کمال دلیلی بیاورم
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم، آن دل کجا برم
و منم مسئولیتم سنگینه؛
قبول کردم که این قول رو باید جوابشو پس بدم، این قول و قرار به گردنمه.
چرا به این حرف شیطان گوش بدم در گوشم، که میگه سالهاست که نتونستی، دیگه نمیتونی؟
مگه من بنده ی شیطانم؟
خود نامرد دشمنش، 6 هزار سال عبادت خدا رو کرد و زد زیرش؛
منی که چند سال، هر از گاهی، فریبش رو خورده بودم، ادامه بدم به این نکبت و خواری؟
الم اعهد الیکم یا بنی آدم الّا تعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین؟
و ان اعبدونی هذا صراط مستقیم.
و لقد اضل منکم جبلا کثیرا، اَفلم تکونوا تعقلون؟
مینویسم اینجا،
یادم هم میمونه،
و هیچ وقت هم انشاالله زیرش نمیزنم. اون روز همین امروزه.
ساعت 22 و 30 دقیقه ی جمعه 24 بهمن: عهد می بندم با خدا که دیگه به اون گناه برنگردم. و خدایا! از تو درخواست دارم که خوابم رو هم پاک کنی.