سلام دوستان عزیز
یکم دلم گرفت میام اینجا یکم حرف بزنم آرام بشم
اصلا بذارید از زندگیم براتون بگم
من متولد 20 اسفند 68 هستم
وقتی به دنیا آمدم 4 برادر و دو خواهر بزرگتر از خودم داشتم و من شدم ته تقاری خانواده
اما برخلاف همه ته تقاری ها که همه هواشون رو داشتند و لوس و مامان و بابا بودند من همیشه مورد تحقیر خانواده ام بودم
هر چی بزرگتر شدم انتظاراتشون ازم زیاد میشد و همیشه گذشته هاشون رو تو سرم میزدند
وقتی 13 ساله بودم به خاطره فیلم های خاک برسری که داداشم داشت (ازم 12 سال بزرگتر بود)
من با دچاره بلوغ زودرس شدم با اینکه اصلا از بلوغ و این چیزها اصلا آگاهی نداشتم
دو سال به نکبت گذشت تا اینکه با بلوغ یکم آشنا شدم و فهمیدم که چه بلای سرزندگیم آوردم
سال اول دبیرستان را افتادم
تو 16 سالگی پدرم رو از دست دادم
فشار شهوت خیلی تاثیرات بدی تو زندگیم گذاشت
تک و تنها بودم
انتظارات خانواده هم از یک طرف بیشتر داغونم میکرد
یک شکست عشقی هم خوردم و به سن 18سال رسیدم
تو 18 سال خودمو پیدا کردم
قبلش در کنار درس کار میکردم بعد از مدرسه
اما وقتی دانشگاه قبول شدم اونم رشته حسابداری یکم به خودم آمدم
تغییر شغل دادم رفتم پیش داداشم تو قنادی
ی سرمایه کوچیک داشتم و با وام توانستم ی زمین بخرم
قسط و بدهی هام زیاد شد
از شنبه و جمعه و تعطیلی غیر تعطیلی همیشه سرکار بودم و زیاد به درس بها ندادم
4 سال گذشت و به امروز رسیدم
دو سال قبل از دانشگاه و رشته حسابداری انصراف دادم
اولین دلیل این بود که نتونستم زیاد واحدها رو پاس کنم چون هیچ وقت خدا دانشگاه نبودم
و علت دومش این بود که داداشم همون که 12 سال ازم بزرگتر رشته حسابداری خونده و شاغل شده
وقتی من رفتم رشته حسابداری او همیشه میگفت که من نمیتونم برای تو کاری بکنم
از من انتظار نداشته باش و از این حرف ها
منم یک دودوتا چهارتایی کردم و دیدم این نشد کار انصراف دادم و من نمیتونم تو رشته حسابداری موفق بشم
انصراف دادم و رفتم رشته مشاوره و روانشناسی
رشته که من عاشقش بودم از اول
بماند وقتی که انصراف دادم داداشم حرفش رو 180 درجه چرخوند و گفت تو اگه ادامه میدادی من هواتو داشتم و ی جایی دستت رو بند میکردم
من تو زندگیم از هیچ کسی انتظار نداشتم مخصوصا خانواده
الان ترم 4 روانشناسی هستم
از شغل قنادی در آمدمو جدید رفتم تو کار باطری سازی
چون قنادی برای آینده و متاهل شدن من اصلا مناسب نبود چون به خاطره سرمایه زیاد که لازم داره و وقت زیادی که میگره نمیتونستم درونش مستقل بشم و پیشرفت کنم
و چون در گذشته در الکترونیک تجربه دارم رفتم سراغ باطری سازی که به صورت حرفه ای پیش برم و موفق بشم
البته بیشتر رو مشاوره و روانشناسی برنامه دارم اما اگه موفق نشدم حداقل ی حرفه بلد باشم
من تا این موقع که 25 سالم همیشه تنها بودم و در تنهایی خودم به بهترین نتیجه رسیدم
نمیدونم آخرش به کجا میرسم اما آینده مستقل رو برای خودم در نظر گرفتم بماند که الان هم 5و6 سال هست که مستقل هستم
الان مشکلم اینکه خانواده مخصوصا مادرم بهم گیر میدند که چرا تغییر شغل دادی
هدف از آینده چیه
چرا نمیچسبی به ی کار
و همیشه با نیش و کنایی رو اعصابم راه میرند
خواهرم که 6 سال ازم بزرگتر هست خودش رو بله قربان گو خانواده ام کرد و الان مطلقه شد
و زندگیش رو نابود کردند
من خانواده ام رو خوب میشناسم
و به همین دلیل هست که جراعت نمیکنم پا پیش بذارم برای خواستگاری
ی نکته ای رو هم که باید بگم اینکه دخترهای رو که من کاندید میکنم برای خودم خانواده اصلا قبول نمیکنه و دخترهای رو بهم معرفی میکنند که اصلا با معیارهای من جور نیستند
ئ میدونم و مطمئن هستم که اگه دختری بهم جواب بله بده و با حرف ها و نیش و کنایه های خانواده ام زود از من سرد میشه و درخواست طلاق میده
به همین دلیل بی خیال ازدواج شدم
من هیچ پشتوانه و دلخوشی ندارم و از اینده میترسم
دو روز پیش با یکی از دوستان کلی برنامه ریزی کردم برای آینده ام
کلی بهم امید و انرژی داد
اما امروز با حرف های مامانم و نیش و کنایه هاش از همه چیز سرد و متنفر شدم
حیف که در این مکان آسمانی عهد بستم یا همین الان میرفت کار خاک برسری میکردم یکم آرام بشم
بچه ها انرژِی مثبت بفرستید برام
راستی پاشید برید داروخانه ی قرص بروفن بگیرید بخورید خیلی حرف زدم سردرد شدید