نمیشه....نمیشـــــــــــــه..مار از پونه بدش میاد دم خونش سبز میشه!..از اون افکاری که میترسیدم سراغم اومده..گاهی اوقات حس میکنم بدبخت ترین ادم روی زمینم..حتی کنترل ذهنم رو هم ندارم!!!!
خدایا ، خیلی احمقم میدونم
بودن و نبودنم تو کانون هیچ فرقی العان دیگه واسم نداره
تازه فهمیدم من هیچ ارزشی ندارم
نه اینجا نه تو زندگی شخصیم
یعنی یه روز که خیلی هم دور نباشه میاد که از زندگی راحت بشم
بعضی آدما یه جوری دل آدمو میشکونن که.............
(1391 شهريور 24، 23:26)righteous_40 نوشته است: [ -> ]کاش خدا عضو کانون بود.
توی درد دل پست میذاشتیم میخوند.
جواب میداد یا تشکر میزد.
یا میگفت پاک کن این پست ات رو.
یا خودش پاک میکرد.
یا میگفت تو اخراجی.
میگفت تو بن شدی!
یه چیزی میگفت بالاخره. که از بلا تکلیفی در بیام...
خدا...
دوست من
مطمئن باش خدا اينجا هم هست ...
به همه هم كمك ميكنته ...
پستامونو ميخونه ...
خداوند داناترين داناهاست و از رگ گردن به ما نزديكتره ...
پس از 57 روز پاکی 2 روز پیش شکستم
خیلی سخته که باید بعد از این همه مقاومت و پاکی باید از صفر شروع کنم
وگرنه الان بجای دومین روز 59مین روز بود
افسوس
خیلی تدریجی تسلیم نفس شدم
میدونم از کجا ضربه خوردم
دوباره از نو شروع کردم و به یاری خدا دیگه هرگز این گناه رو تکرار نخواهم کرد
چند روزه دلم بدجوری گرفته.احساس افسردگی میکنم..نمیدونمم حرفمو به کی بگم! انگار یهو از خواب بلند شدم دیدم زمان گذشته و همه ی آرزوهام همون طوری که از اول بودن دست نخورده موندن...نه یه ذره پیشرفتی ..نه هیچی!!!
بدتر حس میکنم کلا راهم رو گم کردم!
چه رویاهایی داشتم...چه آرزوهایی...
اگه بچه مردم غصه ی قبول نشدن از دانشگاه رو میخورن لاقل میدونن که یه دانشگاهی بوده که ازش قبول نشدن..
من چکار کنم؟؟من که رشتم تو دانشگاهی ارائه نمیشه که بتونم برم...
تازه وسط راه فهمیدم اصلا اون چیزی که من میخواستم تو این رشته نبوده..
نمیدونم کجا بوده ولی اینجا نبوده..
اصلا راهمو گم کردم بدجوووور...
هیچ کاریم نمیتونم برا جبرانش بکنم..
فقط میتونم برا موقعیت خودم تاسف بخورم..
کاش اصلا ادبیات میخوندم...
این همه دردسرم نداشتم...
ای خدااااااااااا کمک!!!
ماسا خانم.همیشه همون چیزی که ما پیش بینی میکنیم رخ نمیده... شاید وضعیت الانتون یه پله باشه برا آینده.امیدوار باشیدماسا خانم.همیشه همون چیزی که ما پیش بینی میکنیم یا دلمون میخواد رخ نمیده...
الان اینفدر ناراحتم که حتی حوصله ی رنگی نوشتن و بولد کردن حروف رو هم ندارم
دلم واسه خودم میسوزه.حتما میپرسید واسه چی؟
واسه دانشگاه.که آزاد قبول شدم.که میتونستم دولتی بیارم ولی تلاشمو نکردم.حتی یه ذره تلاش هم نه.نمیدونم چرا با خودم اینجوری
کردم وقتی میدونستم نتیجه اش آخرش چی میشه.
دم واسه مامانم میسوزه که هر دفعه یکی ازش میپرسه دخترت چی قبول شده نمیتونه با خوشحالی از ته دلش بگه من چی اوردم و
و ناراحت میشه.
من همیشه میگفتم خوشبختی و شادی توی زندگی محدود نمیشه به اینکه کجا باشی و پی بخونی ولی انگار باید حرف خودمو نقض کنم
خیلی دردناکه وقتی یه فرصتی بهت داده میشه که واسه رندگیت تلاش کنی و تو اون فزضتو میندازی دور
دلم خیلی پره ولی نمیخوام این پستو طولانی تر از این بکنم
سلام بچه ها آجی مبینا منم خیلی دوس داشتم روزانه قبول شم اما شبانه قبول شدم احساس میکنم روز بروز که بزرگتر میشم یکی یکی دارم خواسته ها مو از دست میدم مخصوصن خدای عزیزمو از خیلی وقت عادت داشتم تو تنهایی باهاش حرف بزنم مخصوصن وقتی تو جمع بودم و کسی با من حرف نمیزد و من عین مترسک میشستم یه کوشه خدای عزیزم تنها کسی ود که درقلبمو میزد اما من لایق این همه محبتش نبودم و نیستم معلومه که صحبت با خدا باازشتر از تمامی صحبت هاست اما این روزها که گناه کارم روم نمیشه رومو بکنم بالا باهاش حرف بزنم اگرم میخوام ترک کنم به خاطر اونه عشق کودکی من