الان ک فکر میکنم میبینم ک شاید اون ۲ سال خیلی هم تاریک نبود
اما شاید درگیر شدن یه بعد وسیعی از احساسات باعث شد ک اون سال برام رنگش سیاه باشه...
سالایی ک فکر میکردم اگه من نباشم دنیا خیلی قشنگتره
حتی چندین بار تو مغزم برای خودم رسم کرده بودم ک اگه از این ارتفاع سقوط کنم
با صورت میوفتم رو زمین؟ یا پس سرم شکافته میشه؟
فک میکردم اگه همین قدری ک دارن برام پول و انرژی صرف میکنن رو اگه برای یه اجنبی خرج کنن ، بهتر نتیجه میگیرن
ته ذهنم این بود، تویی ک حتی نمیتونی به مادرت لبخند هدیه کنی
اصلا لیاقت زنده بودن داری؟
همه مادرتو میشناسن اما نمیدونن دخترش چه موجود پلیدیه
جملات وحشتناکی ک شب و روزمو گرفته بود...
شایدم یکی از دلایلی بود ک باعث میشد مثلا بخوام بیشتر تلاش کنم
چیزی ک خودمم نمیفهمیدم چیه...
حالی ک ماسکش افسردگی بود ولی اصلش اضطراب...
مغزی ک متوقف نمیشد، دوستایی ک هر کدوم به فکر قر و فر خودشون بودن، من در کنارشون میخندیدم و اونا فکر میکردن این چه قد سرخوشه ، این چرا یه طوریه؟ و ازم فاصله میگرفتن ، پدر و مادری ک نه توقع داشتن نه اصرار اما شرایط خانوادگی اینو ایجاب میکرد ک تو باید خوب باشی
و
من خودمو خوب نمیدیدم...
اون شب من به ته خط رسیدم...
شاید تنها عاملی بود ک باعث شد، دست از این فکرای مضخرف بردارم
یادمه تو ایینه به تو چشمای خودم زل زدم
گفتم من بَدَم؟؟
دوست دارم ک بد باشم
این همه خوب چی شد؟ هان
اگه خوب منظورت این ادمای پر مدعاست ، بد بودنِ من به همشون میارزه
شایدم همین حرفا باعث شد، بتونم خیلی از ادمایی خودشونو بد میبینن رو درک کنم همین باشه :)
فقط به یه دلیل به اون شبا خاتمه ندادم...
تو ک تو کل زندگیت یه بار نتونستی خوشحالشون کنی، یه بار فک کنن چه کار خوبی کردیم از اینکه بچه دار شدیم
حالا میخوای با اینکار ، بیشتر خون به جیگرشون کنی؟؟
دعای همیشگیم این بود ک کاش ، تموم بشه...
حداقل جوون مرگ بشم، بدتر از این نباشم
، حتی به خودش میگفتم... خدایا به من امیدی نیست، چرا تمومش نمیکنی؟
به این چشمای در خون نشسته زل زدم...
تو مجبوری زندگی کنی
مجبوری ک زندگی کنی
با اینکه متنفری از زندگی کردن، با اینکه اگه دست تو بودن صد بار خودتو دار زده بودی...
فقط بخاطر مادرت زندگی کن...
حداقل دنیا رو براش سختتر نکن
سعی کن ک مفید باشی...
و شاید همین ۲ خط آخر بود ک باعث شد ، بعد مدتها غم ، از منفی، بتونم به صفر برسم..
به تعادل با خودم
هر وقت فراموشم میشه اون شبا رو
یا بعد مدتها تو شرایطی قرار میگیرم ک همه اون احوالات بد برام تداعی میشه...
به خودم میگم سعی کن مفید باشی
اینا رو گفتم، برای اون دسته از بچه هایی ک توی دلشون پر از حرفه
ولی نمیگن...
انلاین میشن، صندوق پیاماشونو نگاه میکنن، به امید اینکه یه نفر حالشونو بپرسه
و هر بار ک انلاین میشن، میبینن پیامی نیست...
اگه مسئولیتی ندارین، مسئولیت قبول کنین یا اینکه خودتونو ملزم کنین یه جمله خوب یه تصویر انرژی بخش، یه نکته ک توجهتون رو جلب کرده
توی گروه های ترکتون بزارین
ما ادما نیاز به توجه داریم...
ولی یه وقتایی ادما انقد درگیرن ک ممکنه ما رو درک نکنن ، نادیده گرفته بشیم و حس کنیم ک من بدم، من یه ایرادی دارم
لیاقت توجه ندارم
و خودمو خودم... از درون بشکنم
مراقب خودتون باشین
اینو بدونین ، همه بچه هایی ک اینجا هستین، خیلی باهوشین
چندین بار توسط خوده شماها شگفتزده شدم
اگه کاری بلد نیستین ، میتونین یاد بگیرین
اگه فک میکنین منزوی شدین ، بلد نیستین توی جمع باشین
کافیه ک توی محیطش قرار بگیرین، دو بار سه بار سکوت میکنی، دفعه ۴ و۵ خودت شروع میکنی به حرف زدن
شرایط الانی ک توش قرار گرفتی رو به خودت نسبت نده
تو برای اون بالاسری اومدی
نه بخاطر کنکور، نه بخاطر پاسخ دهی به سوالایی ک استرست رو بیشتر میکنن و به جای عملکرد بهتر بهت ترسو هدیه میدن
فقط کاری ک فکر میکنی باعث میشه مفید باشی
هر چند کوچیک
هر چند کم
هرچند کسی توجه بهش نکنه، رو سعی کن ک انجام بدی
حالمون بهتر میشه به زودی
یه کار کوچیک ، بهتر از هیچ کاری نکردنه☘✌
اینو از خودت دریغ نکن