به شدت احساس تنهایی و غربت میکنم.
انگار از درون و بیرون، تنها و رها شده، شدم.
انگار با هیچکس گره نمیخورم.
نه روحم کسی از اطرافیانم رو میپذیره نه کسی از اطرافیانم منو.
حتی خودم هم برا خودم جا ندارم ... دارم درس میخونم، تلاش میکنم،
دقیقا برای چی؟
برای یه تصویر مبهم از آینده.
امیدهایی که تا حالا بیشتر شبیه سراب بودن
و من رو 10 روز 10 روز
20 روز 20 روز
به جلو سوق دادن
اما خبری نبوده.
فایده این درس و مشقها و کارها،
صرفا دست ساعتی رو به ساعت دیگه دادنه و روزی رو به روز دیگه رسوندن.
واقعا دیگه بریدم ...
انقدر تلاش کردم،
بحث کردم
اعصاب خودمو خرد کردم
آخرش سر جزئی ترین مسایل نمیتونیم به توافق برسیم
بعد از 25 سال بچه بزرگ کردن
تحلیلی از من ارایه میدن
که واقعا میمونم توش
در حد یه فحش آبدار یا بیشتر، برام سنگین میاد.
خیلی وقت بود اینطوری از کیبرد نخواسته بودم
درونم رو بریزه تو این تاپیک
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
بدین شکسته بیت الحزن که میآرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش