این شعر زیبا و تاثیر گذار رو به مناسبت شب قدر میذارم ، میخواستم پیام خصوصی به همه بدم اما کار نمیکنه > هنوزم خرابه؟
کامل این شعر رو میذارم توی عارفانه عاشقانه ، شعر قشنگیه ، حوصله کنید و بخونید ، البته این یک پنجمشه (از 10 تا دوتاشه )، کاملش رو توی عارفانه ، عاشقانه میذارم .
..................................................................
......................................................................
9
نمى دانم در دل خاموشم چه آتشى افروختى،
نمى دانم در شبستان سينه ام چه قنديلى آويختى،
نمى دانم چگونه مرا از معبر لحظه ها و قرن ها گذر دادى،
ولى می دانم بت هايى را كه تا ديروز، در هزار لاى دلم نگاه مى داشتم.
امروز با نگاه تو، با دست تو می شكنم.
آدم هايى كه آسمان آبى غرور من بودند،
امروز حتى يادشان بر سینه ام سنگينى مى كند.
نمی دانم چه شبى بود آن شب قدر،
چقدر شيرين بود آن ديدار.
تو مرا با ترازويى ديگر سنجيدى.
تو وسعت سهمگين دلم را نشان دادى.
آن شب با آتش سركش تو ،به جشن تبخير، به جشن آزادى رسيدم.
آن شب حصارها را به شهادت احساس كردم.
امروز منِ شوريده به وسعت ايمان آورد ه ام.
مى بينى چگونه پوسته ى محبوب خود رامی شكنم.
و حياتى ديگر و روزى ديگر را مى خواهم.
من به غيب ايمان آورد ه ام
مى بينى بر ديوارها شوريد هام..
من خودم را باور كرد هام.
من جام عشق را نوشيده ام .
مى بينى: من مست مستم.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
10
چه شبى بود، آن شب قدر
چقدر شيرين بود، آن ديدار.
تو مرا با قدر آشنا كردى، و من به استمرار خويش رسيدم.
اين دل دريایى ام را، تو به مهمانى وسعت و کرامت آوردی .
تا چشم هايم، ديدن،
و گوش هايم شنيدن را بياموزند،،
تو مرا به ضيافت سرشار رسول پركشاندى.
در دنياى پيچاپيچ رابطه ها، تو راز نگاه را به من آموختى .
فراست واهمه، اشراق خيال، يقين انديشه
و تمامى دلم را به باران هدايت رسول سپردى.
تو از رحمت،
تو از وسعت محمد (ص)به من بخشيدى.
آنقدر برايم در شكاف سينه هاى صبور
و در وسعت دست هاى امين، روزى گذاشتى
كه تمامى مهمان هاىِ دور و نزديكم را مى توانم سرشار كنم.
اگر از ديگران گويم، ناسپاس نيستم.
من از آن ها وامى ندارم.
بارها از مهمانى د ل هاشان گرسنه بازگشته ام.
با توقعى كه تو در باغ دلم كاشتى، به پاييز آرزوهاى كوچكشان رسيد ه ام.
از روزى كه تو عطش را به من هديه دادى، درياى طوفانى آن ها،
در وسعت عطشناك دلم سرگردان است .
دل دريایی ام، در دنياى بزرگ آن ها زندانى است.
آسمان بلند اين ها سقف كوتاهى است كه سرهاى آرزو را بر زانوى ماتم می نشاند.
من اگر در مدينه تازيانه خوردم،
اگر تا كوفه، در پس کوچه هاى عشق دويدم،
خوب دانستم، كه هيچ كس دنياى گسترده ى مرا نمى فهمد .
و آرزوى دل شوريد هام را نمى سنجد .
دل بزرگ تر از زندگى را چه كسى مى فهمد؟
چه دانشى او را تجربه مى كند؟
چه انديشه اى او را مى سنجد؟
دل درياييم مهمان آسمان بزرگوارى توست.
اين شوريده را تو میشناسى.
من از جام تو نوشيدم.
و ديدم در آسمان آسمان، ابر ماتم می بارد و تو آرامى.
چگونه مى توانم تو را ستايش كنم؟
.
.