سلام
حالم خوب نیست...
نه بخاطر نمره و این چیزا ...
نه ...
دلم از خودم خیلی گرفته
خیلی از دست خودم کلافم
........................................
نمیدونم چی باید بگم؟
حتی دیگه نای گفتن و تکرارشو ندارم
اصلا گفتنش بی فایدست
درددل کردنم شده مثل قرص مسکن
با یکی حرف میزنم چند روزی آرومم و بعدش...
دوباره همه چی شروع مییشه ...
تازه وقتی اون طرف ازم فاصله میگیره آشفته میشم ...
چون حس میکنم نیروی زندگی بخشم داره ازم فاصله میگیره...
ناراحتم ازین همه وابستگی که به آدما دارم ...
حتی به مامانم ...
چرا همیشه باید منتظر باشم تا یکی پیدا شه پای درددلم بشینه تا سبک شم و حالم خوب شه؟
نمیخوام درددل کنم این بارر...
میخوام اعتراف کنم ... یه اعتراف سخت و بزرگ
.......................................
خسته شدم از این همه ضعفم
ازین که نمیتونم عوض کنم اطرافمو ...
یا حتی خودمو...
از صبح خیلی سعی کردم حال خودمو بهتر کنم
اما انگار بی فایده بوود
حتی عرضه این که یه لبخند ساده هم رو لبای خودم بیارم نداشتم
من اون چیزی نیستم که نشون میدم ...
من خیلی ضعیف تر و کوچیک تر ازین حرفام ...
......................................
خووب میدونم مشکلم کجاست ...
خووب میدونم که انداره همه کهکشان های دنیا راه تا خدا دارم
ارتباط من با خدا از ارتباطم با یه غریبه هم سردتر و دورتره
میدونم خیلی مهربونه ... میدونم بنده هاشو میبخشه ...
اما نمیفهمم چرا انقد سخت شدم ...
قبل تر ها این طوری نبودم
قبل تر ها هروقت مشکلی پیش میومد برام
تو نگرانی هام. ..
تو استرس ها و ترسهام...
همیشه یه ردپایی از خدا بوود
یه بسم الله میگفتم و دلم آروم میشد ...
اما الان چی؟
اگه بغل گوشم کل قرآنو هم تلاوت کنن هیچ احساسی بهم دست نمیده
قبلا ها وقتی گناه میکردم به این هم فک میکردم که خدا ازم ناراحت میشه ...
بعدش کلی غصه میخوردم که چرا خدا رو ناراحت کردم...
گریه میکردم و توبه میکردم...
اما الان چی؟
گناه بکنم اصلا بروی خودم نمیارم که خدایی هست...
بعدشم فارغ از حس و گناه و پشیمونی زندگیمو میکنم...
قبلا یه نماز که میخوندم کلی دلم آروم میشد ...
اما الان ...
هیچ احساسی پیدا نمیکنم
هیچ حسی بهش ندارم...
..............................................
راستش گاهی که نه ...
خیلی به علیرضا غبطه میخورم ...
چون هیچوقت ندیدم متلاطم باشه ... ناامید باشه ... تو خودش باشه ...
میدونم این که همیشه به خدا تکیه میکنه خیلی آرومش میکنه...
اما من نمیتونم اونطوری بشم...
صادقانه میگم نمیتونم....
...........................................
حس یه ذره رو دارم که توی یه صحرای بزرگ معلقه ...
باد میزنه و منو با خودش میبره این طرف اون طرف ...
و من هیچ قدرتی ندارم که خودمو ببرم سمت چیزایی که دوست دارم...
نمیتونم تغییر بدم مسیرمو ....
نمیتونم اون آدم سابق شم ...
ای کاش که زندگی دنده عقب داشت و من دو سال ... فقط دوسال برمیگشتم عقب ....
اونوقت هرکاری میکردم تا از خدا سرد نشم و رو برنگردونم ...
...........................................
میدونم که خیلی کفر گفتم ...
خدایا خودت دستمو بگیر ... من خیلی ازت دور افتادم ...