بعد نماز خوابم نبرد مثه همه روزای بارونی این 29سال زندگی پرت شدم یهویی تو بچگیام
یادمه مدرسه ما ی مدرسه قدیمی بود با ی حیاط بززرگ و درندشت
روزای بارونی انچنان کیفور می شدیم و سر از پامون نمشناختیم ک شاید ده بار دور حیاط ب اون بزرگ با بچه ها می دویدیم
اصن چیزی بنام اینکه بچه نرو تو بارون مریض میشی و سرمامیخوری وجود نداشت کح ینی حتی همون ناظم هم بهمون عتاب نمی کرد بچه نرو مریض میشی
ینی مریض شدن و سرماخوردگی عادی بود کل زمستون آب بینی مون ب راه بود
یادمه تو زمستون ی مکافاتی داشتیم با ی بیماری چشمی، نمیدونم اسمش چی بود ولی چشامون صبحها باز نمیشد بهمون میگفتن برو با چایی بشورش تا باز شه
سرخ میشد چشمامون اینم بین همه بچه های عادی بود
چیزی بنام چتر وجود نداشت یعنی بود ولی بندرت تو مدرسه ما فقط یکی دوتا بچه پولدار بودن ک دوتا چتر صورتی خوشگل و چکمه داشتن..همیشه هر سال مانتو جدید و نو داشتن
چقد حسرتشونو میخوردیم و چقد پیش معلما عزیز بودن وااااااااااااای ک چقد دوس داشتیم سر به تنشون نباشه
ماها چتر نداشتیم ینی خیس شدن زیر بارون ی چیز طبیعی بود ..خب بارونه دیگه ادم خیس میشه
یعنی تو لیست نیازمندی های ما حتی تو مخیله مونم چیزی بنام چتر نبود و نداشتن چتر عادی بود ..باباها از گونی های آرد یا برنج گسترش چتر درست میکردن اینطوری بود ک ی گوشه گونی نایلونی رو میدادن تو و بعد مثه شنل پدرهای مسیحی اونو میذاشتن رو سر ما تا بارونای شلاقی زمستون خیسمون نکنه وقتی میرفتیم مدرسه رنگارنگ بودیم یکی سفید بود گونیش یکی زرد و..
روزای بارونی کفشامون پر از آب میشد شلپ شلوپ صدا می داد گاهی وقتا ی جیری جیری هم میکرد کیفور می شدیم انگاری ک مدال المپیک رو دو دستی تقدیممون کرده بودن
تغذیه برای زنگ تفریحمون فقط نون بود نون خالی! صبح زود وقتی بابا نون میگرفت مادرم ب تعداد بروبچز مدرسه ای نون گرم میذاشتن کنار و ما بعد خوردن نون و چایی شیرینمون ، نون تا خورده رو برمیداشتیم میرفتیم مدرسه بخاطر همین همیشه اخر هفته ها ته یفمون پر از خورده های نون بود
گهگاه این وسط میوه ای میبردیم البت اگر بود اگر بچه خوبی بودیم میتونستیم دوتا ببریم واااااااااااااااااااااای چقد کیف میداد وقتی دوتا میوه داشتیم
از همون بدو ورود ب مدرسه چنان قیافه ای میگیرفتیم ک یکی ندونه فک میکرد چ خبره! اونایی ک میخاستیم بهشون لطف کنیم رو صدا میزدیم ک بیاین زنگ تفریح میوه بخوریم احمدی زنگ تفریح بیا کارت دارم"
)..
یادمه ی روز بارونی و سرد بود ی همکلاسی داشتم ک بزرگتر از ما بود و تو کلاس رفوزه شده بود این ی روز بارونی و سررررد با خودش نون و حلوا آورده بود یادمه ب منم داد تا هنوز ک هنوز مزه اون نون و حلوا زیر دندونمه چقددددددد شیرین و دلچسب بود
روزای بارونی با دوستامون ک از مدرسه برمیگشتیم پاچه شلوارامون میدادیم بالا و میزدیم ب دل آبای جمع شده تو کوچه و خیابون..چقددددددد دلچسب بود اینکار
هر چند بعدش مادرم ک زن وسواسی ای بود تو اون سرما بعد ی دعوای مفصل میگفت برید دم حوض پاهاتونو طاهر کنید و بیاید تو خونه
روپوش مدرسه ک نو نبود همشون بازماندگان عصرهای پیش بودن..از بزرگترها ب کوچکترا ارث میرسیدن یادمه اولین سالی ک برای من روپوش خریدن سالی بود ک کلاس پنجم بودم سال 76 یا 77
بعدها دیگه اوضاع بهتر شد خودم تونستم کار کنم و کل وسایل موردنیاز مدرسه مو بگیرم البته این اتفاق توی سال سوم دبیرستان افتاد شادیش وصف ناشدنی بود
توقعی از پدر مادر نداشتیم چون اوضاع رو می دیدیم یادمه وقتی ی چیزی رو خییییییییییییلی دوست داشتیم دیگه پیله میکردیم ک بگیرید برامون مادرم میگفت بابا نداره ایشالا وقتی پول دستش اومد براتون میگیره اما بابام نمیگفت ندارم میگفت سفارش دادم براتون دارن درست میکنن بخدا باورمون می شد میگفتیم بابام گفته دارن درست میکنن براتون! هر چند با همه بچگی مون میدونستیم حرف بابا واقعیت نداره ولی باز دلخوش بودیم ک شاااااااااااااااید ی روووووووزی حرف بابا درست در بیاد و بگیرن برامون
گاهی با خودم میگم همین حرفا و همین ناامید نکردنا و ابتکار پدرم ، بود ک ب ما امید میداد و دیگه نمیرفتیم تو نخ مقایسه داشته های دیگران با نداشته های خودمون
شاید همین کودکی پر از نداشتن ها باعث شده امروز وقتی میخوام چیزی بخرم اینقددر ذهنم درگیر این بشه آیا نیازه ک بخرم؟ایا چیز مهمتری نیس برای خرید آیا ابجی روسری داره؟ یا داداش پول شهریه داره و ده ها سوال کلافه کننده دیگه ک برای منصرف کردن من از خرید کافیه
سالها بعد وقتی معلم شدم با یادآوری دوران کودکیم سعی کردم بیش از هر چیز ب کودکانم محبت و مهربانی هدیه کنم محبت بدون لحاظ کردن طبقه اجتماعی افراد بدون توجه ب شغل پدر یا مادر .. سعی کردم معلمی باشم ک نقطه عطفی تو زندگیشون باشم همونطور ک معلم کلاس پنجم دبستان من نقطه عطف زندگیم بود..معلمی بیش از اینکه بر پایه دانسته های علمی باشه بنظرم بر پایه دانسته های انسانیه دانسته های روابط آدما و دنیای پر رمز و راز بچه ها
معلم کلاس پنجم ما ی پسر 22یا 23 ساله تازه فارغ التحصیل بود ک ما اولین شاگرداش بودیم تو اون سال بود ک من احساس شخصیت کردم احساس رشد.. هنوز ک ب اون روزها فکر میکنم برای اون معلم احترام زیادی قائلم معلمی ک باعث شد روند زندگی من تغییر کنه و من از دانش اموز متوسط تبدیل ب یکی دانش اموزای زرنگ کلاس بشم یادمه خیلی دلم میخاست روز معلم هدیه ای براشون بگیرم ولی داستان همیشگی تنگدستی پدر و مادر باعث می شد فقط تو ذهنم فکر کنم ک هدیه ای براش گرفتم
روز معلم ک شد اینقدر اصرااااااااااااار کردم ب مادرم ک مجبور شد ی چیزی برام بگیره ی جفت جوراب مردونه
کم بود روم نمیشد ببرم ولی همینی بود ک میتونستم بگیرم و سرخوش بودم از اینکه تونستم برای معلمم چیزی بگیرم
یادش بخیر هر چند حسرت خیلی چیزها ب دل کودکی من و خواهر برادرام موند
روزهای بارونی ک میشه خاطرات کودکیم دوباره زنده میشن
دلتنگ سرخوشی و بی خیالی اون روزام
چقد پدر و مادرم بهشون فشار میومد وقتی میدیدن نمیتون ابتدایی ترین درخواست های ما رو برآورده کنن..خانواده پدربزرگ مادریم پولدارن بودن خیلی زیاد ولی فاقد محبت و عاطفه بودن و محرم مادرم نبودن..مادرم ی پیرهن مشکی داشتن ک برای محرم و صفر میپوشیدن اینقدر پوشیده بودن این پیرهن رو ک رنگ مشکیش دیگه به قهوه ای میزد
یادمه مادربزرگم با مادرم دعوا کرده بود ک ابرومونو بردی این چیه تنت میکنی و مادره صبور و خجالتی من فقط سرخ شده بود از خجالت و چیزی نگفته بود
پولدارن بودن اما هیچوقت مهربون نبودن و محرم دردهای مادرم نبودن می شد گاهی جز نون و تخم مرغ و پیاز چیزی نبود تو خونمون و مادرم 4 ، 5تا پیاز خورد میکرد با یکی دوتا تخم مرغ و خودش نمیخورد میگفت سیرم..یکی از همین روزا ک مادر سیر بود خواهرم رفته بود حیاط خلوت و مادرمو دیده بود ک داره گریه میکنه و من بعدها معنی این سیر بودن همیشگی مادرمو فهمیدم..
این در حالی بود ک خانواده پدربزرگم ک ملاکای بزرگ شهرمون بودن همیشه یخچال خونشون پر از گوشت و میوه بود اما دریغ از ی ذره عاطفه و محبت
بین همه خاله ها و داییام تنها این مادرم بود و هست ک دلسوزترینه نسبت ب مادربزرگ و پدربزرگم ..هنوز انگار ی بچه 10ساله باشه همونطور حرف گوش کنه نسبت بهشون و احترامشونو داره پرستاریشونو میکنه بدون هیچ چشمداشتی ..اینقدر بی عاطفه بودن ک جز مادرم هیچ خاله و دایی ای کاری بهشون نداره
همیشه با خودم میگم چقد خوبه خدا ی دختر مثه مادر من نصیب هر پدر مادری بکنه..اگر مادر من نبود الان مادر بزرگم (پدربزرگم فوت شده) گوشه سالمندان میپوسید
آرزو دارم خدا بهم فرصت بده و توان..توان برای برآورده کرده همه آرزوهای پدر و مادرم..برای برآوردن همه انچه ک حسرتشو دارن
خیلی طولانی شد..ببخشید..
بزن بارون..بزن خیسم کن آبم کن
پ.ن: صرفا دردلی بود و بس! سر صبحی نذاشت بخوابیم اومدیم اوار شدیم اینجا