(1395 تير 4، 3:16)آقای ضربتی نوشته است: [ -> ]راست میگن که نام نیکو هست که باقی می ماند .
همه از هر جایی که بود برای ختم اومدند .
چون انقدر مهربان بود که و انقدر قلب بزرگی.داشت که برای همه جا بود .
ولی سرطان اجازه نداد که بیشتر پیش ما بماند .
هنوز هم از خوبی هاش میگن مردم
خیلی دوست دارم مامان بزرگ .
با این صحبتا رفتم به دوران دبیرستان.
نمی دونم گفتن این حرف در اینجا درسته یا نه.
دوستی داشتم فوق العاده اصلاً هر چه از خوبی هاش بگم کم گفتم.
نماز اول وقت خون، اهل دعا،با اخلاق، بسیار با ادب من ندیدم هیچ وقت تو صحبت هاش ذره ای سخن لغو و بیهوده ای بگه.
با احترام سخن می گفت.
کوچکترین نگاهی به نامحرم نمی کرد.
با شهدا بود.عاشق ائمه بود. محرم که می شد آروم و قرار نداشت. مداحی می کرد گریه می کرد.
می تونم بگم این دوستم به تمام معنا برام الگو بود. یکی از عواملی که به فکر تغییر نگرش هام افتادم همین دوستم بود.
چند سالی بود که باهاش آشنا بودم. اما این اواخر می دیدم رفتارش عجیب شده. سرفه های عجیبی می کرد.
همراهش یه سری دارو می آورد. بعضی روزا غیبت داشت اما نمی گفت برای چی. منم جرئت نداشتم ازش چیزی بپرسم.
یه روز حالش خیلی بد شده بود. براش آب قند درست کردیم. بهتر نشد. کم کم دیدیم از حال رفت و بیهوش شد.
زنگ زدند اورژانس. رفتیم بیمارستان. مدیر و معاون و من و یکی دو تا از بچه ها بودیم.
سرطان ریه داشت. تقریباً چند ماهی بوده که محرز شده بود.
پیش خودم می گفتم آخه چرا اون که اینقدر بچه ی مخلص و پاکه بیمار باشه و من که این همه بار گناه به دوشمه سالمم؟
این اواخر کارش زیاد به بیمارستان می کشید و چند بار هم برده بودندش تهران.
یه بار مدیر و چند نفر از بچه ها رفتیم ملاقتش. هنوز یادم نمیره این حرفشو که به من گفت اگر حالم بهتر شد با هم میریم کربلا
منم بهش گفتم حتماً میریم چرا که نه.
از دنیا رفت. کل مدرسه ما سیاه پوش شد. همه گریه می کردند. من ندیدم کسی اشک نریزه.
من شوکه بودم. نمی تونستم باور کنم. حرفایی که می زد هنوز توی گوشم بود.
اون سال، سوم بودم. امتحانات نهایی هم در راه بود. ولی من هیچ حوصله ای واسه درس خوندن نداشتم.
اون سال به جز دو سه تا از درسا، بقیه رو تجدید شدم.
امشب شب قدره و یادم نمیره چه شب هایی با هم می رفتیم و دعا می خوندیم.
[نمی دونم چرا این حرفا رو اینجا گفتم. برام مهم نیست. یاد دوستم افتادم و کمی درد دل کردم.]