بسم الله الرحمن الرحیم
به افتخار خودتون دوباره خاطره پدرم را گذاشتم.
به نطر من هر اتفاق بدی شروع یک زندگی تازه است .
عملیات والفجر8 آغاز شده بود. نوبت من بود که ظرفهای غذا را بشویم؛ طبق قانون هر روز باید یک نفر شهردار اتاق می شد.
مقر ما یک کلینیک داندان پزشکی بود، که عراقی ها در زمان اشغال فاو ساخته بودند. ظرف ها را داخل حیاط دندان پزشکی بردم.
مشغول شستن ظرف ها بودم، که صدای آرامش ام را به هم زد. تعدادی هواپیما با سرعت زیاد از بالای کلینیک گذشتند.
چند توپولف و حداقل شش یا هفت میگ و میراژ. صدای ضدهوایی ها بلند شد. مشغول شستن بقیه ظرف ها شدم. تعدادی از بچه ها هم داخل حیاط امده و مشغول تماشا بودند. وضعیت سختی بود.
لحظه به لحظه هواپیماهای دشمن می آمدند و شروع به بمباران می کردند. شستن ظرف ها تازه تمام شده بود. ناگهان یه کراکت به کلینیک برخورد کرد و همه خندیدیم.
من با خنده به بچه ها گفتم: ولش کنید به ماها کاری ندارند. ما مانند سایر عملیات ها سالم می مانیم.
در حین صحبت بودم که یک بمب که بعدها متوجه شدم که شیمیایی از نوع خردل بوده در داخل حیاط فرود آمد. هوای حیاط به یکبار سفید شد.
به سمت اتاق ها دویدیم و شروع به ماسک زدن کردیم. وضعیت بحرانی شده بود. از درب پشت شروع به ترک محل کردیم.
تعدادی از بچه ها که در سنگر زیرزمینی بودند وضعیت وخیمی داشتند.
به طوری که با فشار از دو درب سنگر بیرون می زدند، و به اطراف می گریختند. لحظات غم انگیزی بود. با هر سختی که بود، از معرکه شیمیایی به چند صد متری مقر، گریختیم.
در جای امن مشغول استراحت شدیم. ولی انگار هواپیماهای عراقی قصد تمام کردند بمباران را نداشتند. بمباران هم چنان ادامه داشت.
بعدها متوجه شدیم که این روزها یکی از شدیدترین روزهای بمباران در فاو بوده، اکثر مناطق بمباران شده بود.
پل های شناور را با راکت جدیدی که با لیزر کار می کردند؛ تخریب کرده بودند.
بعداز دقایقی بمباران قطع شد. تصمیم گرفتیم که به سمت مقر پدافند ش.م.ر برویم و از آنجا جهت پاک سازی مقر خود کمک بگیریم.
به مقر پدافند ش.م.ر که رسیدیم،
متأسفانه متوجه شدیم که دو بمب شیمیایی هم جلوی مقر آن ها برخورد کرده بود. چون آن ها مجهز بودند،
مشغول پاکسازی شده بودند. وقتی ما را دیدن سریع به کمک ما آمدند.
منطقه ما را چک کرده، مواردلازم و اقدامات تأمینی را به ما گوش زدکرده و رفتند. هوا رو به تاریکی می رفت.
من با دو نفر دیگر برای ماموریتی ویژه به سمت کارخانه نمک و جاده ام القصر حرکت کردیم.
نماز را در یکی از مقرهای لشگر خواندیم. بعد از شام، چون عملیات به هم خورده بود برگشتیم. در راه متوجه شدیم که مسئول تخریب قرارگاه حالش تقریباً بد است.
به او گفتیم که به مقر رفته و برای تقویت روحیه هم که شده به آن طرف آب «خسرو آباد» برویم. با وجود اصرار زیاد ما ایشان موافقت نکردند. به طرف مقر دندان پزشکی حرکت کردیم.
تعدادی از بچه ها خوابیده بودند. بوی تعفن که از بمب شیمیایی بر جا مانده بود، احساس می شد. تعدادی از بچه ها از کیسه خواب های خود بیرون آمده،
احساس ناراحتی و دل به هم خوردگی می کردند. به طرف سنگر زیرزمینی رفته و حال بچه ها را جویا شدیم که گفتن: حال تعداد زیادی از بچه های بسیجی به هم خورده و آن ها را باید به بیمارستان منتقل کنیم. بحران شروع شده بود.
یکی از دوستان تصمیم گرفت به جز چند نفر؛ بقیه به عقب برگشته و به بهداری برویم. سوار وانت ها شدیم و به سمت ساحل اروند حرکت کردیم. آنجا بسیار شلوغ بود. تعداد مجروحین زیاد بود.
سوار قایق شدیم، به آن طرف آب رفته و بچه ها را سوار آمبولانس کردیم. اجازه سوار شدن آمبولانس را به من نمی دادند؛
چون حال بچه ها خیلی خراب بود به اجبار من هم سوار شدم؛ که کالک عملیاتی را توجیه شده و کار تخریب پل جاده ام القصر را پیگیری نمایم.
ما را با آمبولانس به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهراء(س) بردند. همه را به داخل بیمارستان بردند.
می خواستم از بچه ها خداحافظی کنم که پرستاری آمد؛ و گفت: روی آن تخت بخواب، گفتم حالم خوب است. با عصبانیت گفت مگر تو در همان منطقه که این ها بوده اند، نبودی؟ گفتم چرا. گفت: پس حرف نزن و برو روی تخت بخواب، شروع به زدن آمپول مخصوصی به بچه هایی که روی تخت بودند کرد. به طرف من آمد. گفتم حالم خوب است، ولی ایشان اعتنا نکرد و آمپول را زد. ناگهان حالم بسیار عوض شد. احساس ناراحتی و حال به هم خوردگی می کردم. بعد از دقایقی پرستارها آمدند و گفتند: که باید بروید و دوش آب سرد بگیرید. لباس ها را در آوردیم، به کناری روی هم ریختیم.
داخل حمام شدیم و دوش گرفتیم. آب بسیار سرد بود همه اعتراض می کردند. چون این کار از نکات مهم درمان های اولیه بود، باید انجام می شد.
به همه ی ما لباس زیر و وسایل انفرادی دادند و ما را به اتوبوس منتقل کردند، که به اهواز منتقل برویم. به آبادان که رسیدیم پل ها توسط هواپیماهای دشمن منفجر شده بود.
از ماشین پیاده شده و از پل خیبری که بر روی رودخانه مستقر شده بود، با کمک بچه های پل ساز به آن طرف رودخانه رفتیم. سوار اتوبوس شدیم.
عراقی ها جاده را به توپ بسته بودند. ماشین به سختی از آن حملات عبور کرد. بالاخره به نقاهت گاه«سپنتا»در اهواز رسیدیم.
تقریباً چشم هایم باز نمی شد و جایی را نمی دیدم؛ تا آنجا که یادم هست سه روز در آنجا بودیم. از بچه ها خبری نداشتم، حتی نمی دانستم که کجا هستند.
اکثراً در حال عبادت و راز و نیاز، خوردن غذا با خواب بودم. احساس می کردم که دیگر چشم هایم را از دست می دهم و بقیه عمر در تاریکی محض هستم.
گهگاهی به سختی، چشم هایم را باز کرده و نورهای ضعیفی می دیدم. سه روز از اقامت ما در آن جا می گذشت که آمار گرفتند و ما را سوار قطار کردند که به تهران ببرند.
حدوداً 24 ساعت در راه بودیم. کل قطار بچه هایی که شیمیایی شده بودند، حضور داشتند. شرایطی خیلی سختی بود، تمام درهای قطار را بسته بودند و تا تهران یک بار هم درب ها باز نشد.
اکثر بچه ها یا دل به هم خوردگی داشتند، یا چشم هایشان باز نمی شد. حتی نماز هم به صورت نشسته و در داخل کوپه ها می خواندیم.
بوی تعفن همه جا را گرته بود. در راه صدای ناله و اعتراض بچه ها زیاد بود. لحظاتی جالب بود، چیزهای زیادی در آن تاریکی ها آموختم. سکوت محض قطار را فراگرفته بود،
همه در فکر این بودند که چه خواهد شد. با سختی های فراوان به تهران رسیدیم. چشم هایم را باز کرده و یک لحظه دیدم که سرتاسر ترمینال راه آهن تهران از آمبولانس و اتوبوس پر است.
به سختی از قطار پیاده شدم، دستم را گرفته و داخل آمبولانس بردند. چند نفر دیگر هم سوار شدند،
از صدای های که به گوش می رسید متوجه شدم که چون آسیب چشمی دیدیم ما را به بیمارستان فارابی می برند. داخل حیاط که شدیم ما را به اورژانس بیمارستان بردند.
آن جا بسیار شلوغ بود این را از هم همه ی و سرصدای مردم متوجه شدم. یکی از پرستارها قطره ای داخل چشم هایم ریخت. آرامش عجیبی به من دست داد و توانستم به خودم مسلط شوم.
بعد از پنج روز کم کم چشم هایم را باز کردم. با خوشحالی به اطراف نگاهی کردم. فکر می کردم دوباره متولد شده ام. ب
عد از سه روز به علت ناراحتی تنفسی، مرا به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران منتقل کردند و حدود بیست روزی در آن جا بستری بودم و مداوای کامل من تقریباً دو ما به طول انجامید.
راستی بچه ها من این را هم باید بگم که من خودم یکی از اون قربانیان بمب های شیمیایی صدام هستم.
الان هم بیماری خماری چشم دارم.
جراحان چشم گفتند که باید عمل کنم ولی اگه عمل کنم شاید دیگه نتونم ، ورزش کنم.
یاعلی