1391 مرداد 15، 1:27
(1391 مرداد 15، 1:01)Thank-God نوشته است: [ -> ]تنها جان مشکل من با پدرمهمیدونی منم مثل تو ام !
روزی که کارگر میخواد منم
روز خوشی هاش با خواهر برادر بزرگ ترم
اخرشم که کارش تموم میشه یا به قول ما خرش از پل میگذره ما میشیم همون بچه اضافی
چند وقت پیشم جلوی خانواده مارو اضافی خوند
هروقت هم حرف میزنیم که حقه منطق مارو احمقانه میدونه
یک هفته رفتیم مسافرت وقتی برگشتم فقط پرسید سفر خوش گذشت همین فرداش هم روزی ازنو
مادرم هوام رو داره
مادرم گلا برادرم رو بیشتر از من دوس داره و کلا بیشتر هوای اونو داره تا من !
من خودم هم مثل تو متوجه شدم ولی خب واقعا فکر کردم مگه تا چند سال من با هاشون میخوام زندگی کنم ؟!
پس زیاد جدی نمیگیرم حرف ها وتیکه هاشون رو !
تو هم همین طور باش !
و پرهام جان ....
ما چیزی نشدیم یعنی چی ؟!
تو اقوام تون مگر دکتر سمیعی و ... دارید که این طور میگید !
درس خوندن کسی رو بزرگ نکرده !
میدونی یه گچ کار اومده بود خونه ما برای کار کارشناس ارشد کشاورزی بود !!!
خب پس میبینم همه چی به درس خوندن و پول دار بودن نیست !
ما هم تو فامیلمون پول دار داریم ولی مگه میشه با پول کلاس و شخصیت خرید ؟!
به نظرم الان خیلی زوده برای اینکه بگیم هیچی نشدیم ...
تازه شروع شده ...