سلام دوستان
واقعیتش فکر نمی کردم یهو اسمم به چشمم بخوره، معمولا نمیام تو درد دل ها، گذری رد می شدم یهو چشمامو تیز کردم ببینم کی چی گفته
نقل قول: خانم عارفه : به نظرم هر وقت ارسال گذاشتم داخل تاپیک های تالار روانشناسی ایشون احتمالا با خودشون گفتن باز این اومد اطلاعات چرت و پرت بده ...
همه فهمیدیم شما اطلاعاتت زیاده ...
من هم به ایشون احترام میزارم که اینطور فکر کنن ولی خب حداقل من یکی ایشون باعث شد در. مورد کهن الگو ها تحقیق کنم ...
سلام و درود بر شما آقای سایلنت
به نظرم با اینکه فکر کردن به اینکه دیگران چی درباره مون فکر می کنن غیر از تحلیل انرژی و کم کردن اعتماد به نفس آدم نتیجه دیگه ای نداره، اما کار خوبی کردید که اگه هم هست بیانش کردید تا تصورتون رو با واقعیت بتونید مقایسه کنید.
خیالتون راحت اینطور فکر نمی کردم.
البته از نظر شخصی این که درباره م اینطور قضاوت کردید بدون اینکه بپرسید دلیلش رو برام خوشایند نبود.
اما خب میگم، گفتنش رفع سوتفاهم می کنه.
موقع تغییر ساختار تالار، توی مشورت با مدیران گفتم که تاپیک های زیادی هست که باید درباره شون تصمیم بگیریم، نیاز به ویرایش دارن گاهی (البته درباره تاپیک دیگه ای می گفتم) برخیشون مطالب خوب زیاد داره اما اسپم هم لابلاش داره و من باید وقت زیادی بذارم یکی یکی بخونم و دسته بندی و نظم دهی این مطالب زمان زیادی می گرفت.
درباره آقای آرمین هم البته خودشون پاسخگو بودن و خواهند بود اما کلیت می خوام بگم دور از جانبداری، با شناختی که ازشون پیدا کردم واقعاً بعید می دونم برای چنین چیزی غیبت داشته باشن.
همینطور که خودتون بارها ابراز کردید
احتمال میدید، یا حس کردید،
حس و حالتون رو درک می کنم، خودم سال ها اینطوری بودم و بدتر از اون دیگران به من می گفتن این عارفه حساسه. این کلمه حساس چند برابر بیشتر اذیتم می کرد.
با مقاومت زیاد و داستان هایی بلاخره من هم به این رسیدم که
احساسات ما معیار مناسبی برای سنجش نیستن. شاید معیار خوبی برای دقت کردن و یجورایی گرفتن سیگنال ها باشن اما ابدا برای سنجش مناسب نیستن. چون هیجانات مثل فصل ها میان و میرن.
این تجربه من بوده، شاید براتون جالب باشه:
در ادامه اتفاقات و نوسان های شدیدی به این نتیجه رسیدم که
باید برای خودم معیاری از رفتار درست که منطقیه بسازم و مطابق با اون رفتار کنم.
ضمنا این معیار هم عرف رو در نظر بگیره هم نظر شخصی خودمو.
نکته اینجاست که با وجود توافق داشتن آدم ها روی معیار «خوب بودن» به تعداد آدم ها تعریف «خوب بودن» داریم.
لذا خوب واحدی وجود نداره، من هم مثل بقیه یک شکل از رفتار خوب و درست برای خودم تعریف می کنم. می تونم آپدیتش هم بکنم اما اون در دید عموم به خودم مربوطه و کسی نمیاد بگه چرا نکردی. ترس من بی مورد بود.
بعد لازمه طبق اون معیارم پیش برم و اینطوری دیگران رو هم عادت بدم که من چجوریم.
بعد دو تا از خوبیاش که «دیگه تو دلم نمیگم نکنه فلانی فلان گفته باشه« این بود که:
وقتی بهش می رسیدم با حال خوب باهاش مواجه میشدم. قبلاً ها زیاد شده بود که شرمنده بشم و باعث شه بیشتر برم تو فکر و تحلیل
دومیش رو تا بیام بنویسم یادم رفت،
یادم بیاد ویرایش می کنم.
آدما میان و میرن
همونطوری که آدمای دوران بچگیم رفتن.
اینو باید یادم بمونه
این درس بزرگیه
یادم نره
همه چی پوچ میشه
فقط اعمال من اند که میمونن
بعد سال ها صدای خاله ای را شنیدم که دوران بچگیم شاید هر روزم را باهاش میگذروندم
خیلی سخت بود
من فقط ادعام...
همیشه فقط حرف میزنم مخصوصا وقتایی که جوگیر میشم، آدمه ضعیفی هستم ولی نمیتونم باورش کنم چون همش با ادعا و حرف زدن میخوام بگم که نه من میتونم من ادامه میدم من قویم من فلانم اراده ی من اینطوریه این سری قول میدم و از این حرفا، ولی حقیقته اینه که ضعیفم و الان میبینم که واقعا همش ادعام یک ساله فقط دارم ادعا می کنم و هیچ عملی نکردم، الان بعد از لغزش دارم اینا رو مینویسم شاید حرفای شیطان دم گوشم باشه ولی حقیقته، حقیقت اینه که عهد هام جون ندارن خودم رو حرفم خودم پایبند نیستم و نمیتونم از دلم بگذرم وقتی وسوسه میشم دلم میخواد زرت... خراب شد، فک نمی کنم در حاله حاضر بتونم ترک کنم، الان که نگاه می کنم سال پیش انگیزم بیشتر بود اوضاع راحت تر بود و به نظرم اون موقع برام آسون تر بود نسبت به الان، به هر حال، هنوز پیش نیومده بتونم به اون حد از تنفر برسم که بتونم که منو به سمت جلو حرکت بده به سمت ترک کردن و خواستن از ته دل، قبلا پیش اومده این و واقعا موثر بوده اون حسه تنفر ولی الان نیس اون حسه نمیدونم هم چطوری ایجادش کنم، عین حقیقتو بگم وقتی دارم ازش لذت میبرم چیکار کنم ته دلم رو بگم نمیخواد وقتی خراب می کنم که شدید ناراحت میشم حتی بعد ها هم ناراحتم به هر حال نمیدونم در حاله حاضر چطور و با چه انگیزه ای بخوام که ترک کنم، من این سری مثلا عهد بسته بودم، ولی میدونی اون عهده فقط برا همون لحظه ای بود که خواستم عهد ببندم چون جو گیر شده بودم نمیدونم آخه چی بگم ، اما وقتی به عمل رسید عهد و اون دلیل عهد کلا فراموش شد... الانم دلم میخواد بگم من قویم من ضعیف نیستم فلانم این دفعه این کارو می کنم اینطوری عمل می کنم نمیدونم راه فیلم رو میبندم و از این حرفای وعده وعید انگیزه الکی دادن به خود چبدونم اسمش چیه ولی امشب قبول کردم که اینطوریم و همیشه بعد شکست برا قوی جلوه دادنه خودم و نباختن امید و انگیزه ی بی اثری میدم که اون حاله بده ی خ ا رو فراموش کنم و امیدواره الکی هم بشم و دوباره دو روز بعد با یه تحریک... و این داستان ادامه دارد...
دلم پره بنویسم و خالی بشم...
من نمیدونم چرا از بچگی یه قوه خیال خیلی قوی داشتم و خیالپردازی هایی می کردم... تو وادی توهم و خیال بودم، همیشه نه ولی اکثر اوقات... همین این اولین استارت شهوت بود که با قوه خیال شروع می کردم به خیالپردازی و فکر و اینطور چیزا، و در ادامه این قوه خیال من کار دسته من داد تو همین شهوت...، بخوام از قوه خیال و توهم بگم بچه که بودم شبا هرچیزی رو به یه شکلی میدیدم و گاهی میترسیدم، هنوزم این که از هرچیزی تو ذهنم شکل میسازم هس ولی ترس دیگه نه، مثلا بچه بودم تو اتاقم خواب بود تو حیاط رو که نگاه می کردم تو تاریکی یه بند لباس ک آویزون بود با دوتا گیره به من اینو یه شکل تجسم می کردم برا خودم و مادرم رو صدا می کردم میگفتم یکی اونجاس میرفت و میگفت نه کسی نیس دیدی؟ یه مدت اینطوری ترسشو داشتم ولی خوب شدم، اما هنوز یه موقع ها تو ذهنم شکل و شمایلی میسازم از محیط اطرافم، یه تجربه ای هم دارم که به عقیده خودم دو بار شیطان رو دیدم یه بار وقتی بچه بودم یبار هم دو سال پیش، چون این دیگه با توهم و خیالپردازی فرق داشت و من واقعا یه چیزی دیدم... حالا بماند که چه خواب هایی هم دیدم... البته خواب های قشنگ ها کابوس و ترسناک نه، یا مثلا تو خوابم اتفاقی که فردا میخواد رخ بده رو میبینم خیلی این پیش اومده که من شبه قبل یه خواب دیدم صبح بلند شدم تعریفش هم کردم و دقیقا همون اتفاق افتاده و خانواده شوکه شدن...، خب از اینا بگذریم داشتم میگفتم این قوه خیال من بدجور منو به بازی گرفته یه موقع ها هنوزم دلم میخواد برم و تو خیالم زندگی کنم، راستی یه مدت تو این خیال زندگی هم کردم، ولی الان آگاه ترم و خیلی کمتر شده بچه بودم زیاد بود خیال پردازی هام، البته این قوه خیال و فکره من توی ارتباط معنویم هم خیلی تاثیر مثبت داشت، دیگه اینطوری هم نبود که همش بخوام تو خیال اینا باشم آره، از اونور هم تو ارتباط های ذهنی و معنوی خیلی موثر بود، همونطور بچه که بودم با خدا کاااملا رفیق بودم ، اصن شبا باهم حرف میزدیم، من تو ظاهرم پسره ساکتی بودم البته ساکته خجالتی هم نه کم رو بودم یه خورده ولی خب به موقع حرف میزدم جواب میدادم و شیطونی هم می کردم اتفاقا با کسی که راحت بودم و اطمینان داشتم بهش خیلی پرحرفی هم می کردم اما تو ارتباط های اولیه و جمع معمولا ساکت بودم و بیشتر شنونده بودم تا این که حرف بزنم، آره خلاصه از اونور هم ارتباط خیلی خوبی داشتم با خدا اما امان امان از وقتی این عادت بد شروع شد از 13 14 سالگی دیگه ارتباط کمتر و کمرنگ تر شد و حسرتش یه دلم موند، من خ ا رو از 13 یا 14 سالگی حدودا شروع کردم اما شهوت رو از وقتی 6، 7 سالم بود تو وجودم حس کردم.... الان تو این سنی که هستم خیلی خیلی دلم حس حضور یکی رو میخواد مبحت کردن و محبت دیدن دوس داشتن ارتباط داشتن واقعا به شدت دلم میخواد از طرفی خلا عاطفیه که الان هممون داریم هست، بعد با این اوضاع مجازی و وضع حجاب تو بیرون من تلاش می کنم که نبینم اما واقعا سخته و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم جلوی چشمم رو میگیرم اما دلمو نمیتونم کنترل کنم ، به شدت دلم حس حضور یکیو میخواد ارتباط با جنس مخالف و همین شروع وسوسه ی من هست چون اون حس که میاد کلا خلا ها از درون بیداد می کنه، و فشار سنگینی میاد در نتیجه فیلم و لحظه ای حس خوبه گذرا و بعدش گند زدن و تمام... بازم دلم میخواد بنویسم اما بسته دیگه نمیدونم کسی میخونه اصن یا ن، به هر حال نمیدونم چطور از این وضعی که دچار شدم بیام بیرون چطور از این چرخه بکشم کنار خودمو چطور دل بکنم ازش و با این احساسات شدیدی که زیاد میشه چیکار کنم
من ضعیف من بد ، من یه موقع جو گیریو ادعا و به اوج رسیدن، و یه موقع با مخ زمین خوردن و گند زدن
ضد و نقیضه رفتارام
دلم میخواست کسی که اینارو میخونه یه راهکار یا حداقل دلگرمی بهم بده نمیدونم شاید دلم توجه یا حرف زدن رو میخواد، ولی صداقت رو خیلی دوس دارم وقتی تو چیزایی که مینویسم از چیزی که واقعا اتفاق افتاده و حقیقته بدون انکار و بدون این که بدم بیاد یا خوشم بیاد بیان می کنم حس خوبی برام داره
خدایا منو ببخش، امیرمحمد منو ببخش، تو حقت این نبود تو راهت این نیست، به خودت بیا کاش انقدر سختش نمی کردی ولی حالا به فکره چاره باش وقت داره میگذره، اینبار چه قدر مصمم میشی؟
دقیقا همین الان اون حرفایی که گفتم داره میاد تو ذهنم،
امیرمحمد تو قوی هستی امیرمحمد تو خودت انگیزه ای، ببین تو این دنیا بحر چه اومدی، تو باید باور کنی ک تنهایی، نه این که افسرده بشی، معنی تنهایی اینه که تو فقط خدا رو داری، هرچی هم داری از لطف اون داری از صدقه سری اون بالاییه، تو محدود نیستی فکر کن عمیقا که فکر کنی میتونی ترک کنی میتونی راه های اولیه رو ببندی و اون گوهر گرانبهای وجودت رو با ترک شکوفا کنی، همین الانش هم تو جلویی درسته از لحاظ ترک عادت ضعیف عمل کردی اما تو بقیه راه قوی عمل کردی کم نیاوردی جا نزدی هرطور بود زبان رو ادامه دادی به باورهایت پایبند موندی، موفقیت هایی کسب کردی، و با ترک این عادت میتونی اینا رو افزایش بدی بیشترش کنی خیلیییی بیشتر میتونی زندگی پر از عشق و محبت رو خلق کنی، خدا امیدش به توعه تو هم امیدت به خدا باشه درسته الان از دستت ناراحته ولی تو توبه کن پشیمون باش عملللللل کن خدا میبخشتت عهد شکستی؟ توسل کردی و باز شکستی؟ از رو نرو انقد بی افت در خونه اهل بیت انقدر توبه کن انقدر برگرد که شیطان خسته شه ولت کنه تو خسته نشو تو از رو نرو تا جواب بگیری تا دستتو بگیرن تا خودت هم عمل کنی تکونی بدی به خودت و موفق بشی
دیدید؟ دسته خودم نیست ایندفعه خیلی درشت تر هم نوشتم خیلی درشت تر امید دادم، دلم نمیخواد اینو بنویسم که دوباره با شکستم دو روز دیگه همه اینا یادم میره حقیقتیه که باورش بعد از نوشتن اینا باز برام سخته اگه هر روز اینطوری مینوشتم و انگیزه میدادم خوب بود ولی این برا بعد لغزشه که اینطوری میشم، یه موقع ها هم ناامید میشم ولی ته دلم ناامید نمیشه و بعد از چند لحظه دوباره این انگیزه دادن به خودم شروع میشه انگیزه های تو خالی و برای رد کردنه حاله بد بدون عمل،اما اینبارررررر عمل می کنمممم
Please help me
هیچی بدتر از یه روح پاره پاره نیست...
جسم درمان میشه ولی روح خیلی سخت التیام پیدا میکنه...
این روزا دلم میخواد به یه نقطه خیره بشم و هیچی نگم...
منکه همش درحال بحث کردن با بقیه بودم الان میگم باشه هرچی شما بخواین..حوصله اعتراض کردن ندارم
دلم نمبخواد با هیچکس صحبت کنم...
دوست دارم برم یه جایی که هیچ صدایی نباشه..
دلم تنهایی میخواد
دوست دارم یک هفته تو تخت خواب باشم و بلند نشم از جام(:
سلام من تازه واردم چرا نمیشه به کسی پیام داد؟اینجا میشه درد دل کرد؟؟
نشسته ام
وسط زندگی،
صبور،
غمگین،
امیدوار،
خسته
و
ادامه دهنده
و
ادامه دهنده
و
ادامه دهنده ...
چرا باید بجنگم ؟
چون قراره بزرگترین دستاوردمون باشه . این یک دفاعیه از زیباییه .
اصلا که چی؟
خودت باید خودتو دلداری بدی
پس انقد ادامه میدم که بالاخره به خط پایان برسم اما کی و چجوریش...
یادش بخیر!
الان یاده چند سال پیش افتادم وقتی که برای اولین بار کالاف بازی می کردم، اون موقع که گوشی اینا نبود فقط کامپیوتر داشتم و کالاف رو بازی می کردم خیلی بهم لذت میداد خیلی، منم عشقه بازی و اونطور بازی اولین بار هم بود داشتم بازی می کردم خیلی هیجان انگیز بود روزی دو سه ساعت بازی می کردم اون موقع خیلی بود چون، اصلا چیزی به اسم مجازی نبود و دو سه ساعت پا کامپیوتر در طول روز زیاد بود، و بیشتر میرفتم بیرون و رفیق اینا خیلی داشتم،این بازی رو ادامه دادم نمیدونم یک ماه طول کشید یا چه قدر اما چون مرحله ای بود و ادامه داشت برام جذاب بود با سختی مراحل رو میرفتیم تا وقتی که یه روز رسید به آخره بازی و دیگه تموم شد بازی، اولین ضربه رو از بازی اونجا بود که خوردم اصن خیلی افسرده شدم یه جوری شدم، انگار شوک بود
به یه حدی رسیدم که دیگه هیچی برام مهم نیس، هیچ چیز ته ته خرابکاری، ته ته دوپامین دیگه مغز جواب نمیده انقد دوپامین ترشح شده و هیچ چیز حس خوب بهم نمیده هیچی، نه بازی نه درس نه فیلم و سریال نه خوراکی، نه لباس خریدن، اصن الان کل دنیا رو بدن به من یه ذره اهمیت و ارزش نداره دلمو شاد نمی کنه خوشحال نمیشم نه چیزی میتونه بخندونه منو، نماز درست حسابی نمیتونم بخونم خودم رو هوام و همه چیم رو هواس، نچ درست نشد باز، حس حقارت حس خار و ذلیل شدن حسه پوچی و حس این که لیاقت من اینا نیست، هر روز هر روز فیلم خ ا فیلم خ ا فیلم خ ا ،دیگه نه مغزم قد میده به کاری نه چیزی حالمو خوب می کنه گریه های از ته دل دیشبم فایده نداشت، نه که نخوام ترک کنم نمیتونم از ته دل بخوام انگار قفل شده و یه چیزی نمیذاره حتی یه روز پاک باشم نمیدونم دقیقا چی گیر کرده این وسط نمیذاره همه چی درست شه
خوش به حال اونا که حالشون خوبه پاکی هاشون بالاعه فعالیت دارن انگیزه دارن امید دارن تلاش می کنن قدمی برمیدارن، عزت نفس، ورزش فعالیت های مختلف درس تست، دم عیده شور و هیجان عید دارن انقد سرشون شلوغه وقت نمی کنن که فکر بد بخوان بکنن، زندگی می کنن نماز میخونن ارتباط قوی با خدا ارتباط سالم با دیگران و خانواده، نشاط دارن اعتیاد ندارن