(1392 مهر 17، 12:18)armin100 نوشته است: [ -> ]سلام
گذری از ایام توفیق حضور کانونی نیست...
این دل نوشته بماند... از دلی که اینجا جا می ماند...
خدا پشت و پناه کانونی ها...
دلم تنگه...
خیلی تنگ...
17 مهر ----- 18 اردیبهشت
7 ماه زمان زیادیه...
نه؟
اونم واسه کانون...
واسه جایی که خیلی دوسش داری...
جایی که احساس تعلق داری بهش...
قرار نبود این قدر طولانی شه...
اما شد...
راستش همین حالاشم دوست نداشتم این جور بیام کانون....
دوست داشتم موقع دیگهای برگردم کانون...
یه موقع که اوضاعم قدری به سامان باشه...
با کمی حال بهتر...
و کمی دل خوشتر...
اما نسخهای که خدا واست میپیچه، همیشه اون نسخهای نیست که تو دوست داری...
خدا مطلحتت رو بهتر میدونه...
و ما هم راضی به رضای خدا...
چه بسیار نسخههای خدا که خوب بودن...
و فقط این ما بودیم که بد بودیم...
دوستم دیروز اومده بود در خونمون...
بهم گفت: خوش به حالتون چه خونه باکلاسی دارید... چقدر بیرون خونتون قشنگه...
بهش گفتم: آره... ولی ای کاش داخل خونه هم به این قشنگی بود...
گفت: بی خیال بابا... خونه ای که این بیرونش باشه... دیگه داخلش معلومه چه جوریه... مگه میشه داخلش قشنگ نباشه؟
گفتم: چرا نمیشه؟ آرامش توی خونه رو با پول نمیشه خرید...
آرامش...
چیزی که سال هاست تو خونه ی ما نیست...
هر چقدرم میریم جلوتر تا که شاید یه روز پیداش کنیم...
اما ردپایی ازش پیدا نیست...
سال هاست که قراره هفته ی آینده ای که میاد، هفته ی شروع آرامش ما باشه...
اما امان از این سال ها که پدر و مادرم رو پیر کردن...
و ما همچنان اندر خم یک کوچه...
یه وقتا واقعاً میمونم...
الان اونی که باید به اون یکی روحیه بده...
منم که باید به اونا روحیه بدم یا اونا به من؟
نه اونا حال و احوالشون بهتر از منه...
و نه من از اون ها...
و جالب اینکه جلوی دوست و فامیل و آشنا ما مدام در حال نقش بازی کردن هستیم...
آدم هایی در نقش «خیلی خوب»...
در کلیه ی ابعاد... و در کلیه ی جوانب...
همه فکر میکنن که ما چقدر خوشبختیم...
چقدر خوشحالیم...
و چقدر موفق!
آری...
حال همه ی ما خوب است...
اما تو باور نکن...
حیف که کسی خبر نداره از اوضاع و احوال این خونه...
خونه ای که آدم هاش همه غیرنرمالن...
خونه ای که یه وعده غذای همراه با «آرامش» خیلی سخت پیدا میشه...
خونه ای که آدماش با فشار عصبی می خوابن و با فشار عصبی از خواب بیدار میشن...
خونه ای که آدم هاش فقط شاید در نقش «بازیگر» خوب عمل میکنن...
کاش می فهمیدن که چقدر سخته برای ما این نقش بازی کردنها...
این «خود» نبودن ها...
این تکرارهای بیهوده...
و انتظارهایی که طاقتی براش نمونده...
کاش می فهمیدن آدم های این خونه چقدر بیمارن...
بعضی روزا نفسم بالا نمیاد...
اون قدر سردرد دارم که نمیفهمم روزها رو چه طور باید شب کنم و شب ها رو چه طور صبح...
تمام روز چشمم به ساعته تا که شب بشه و بخوابم... بلکه این درد آروم بگیره...
اما شب هم توفیقی حاصل نمیشه...
و این بار باید تمام شب رو لحظه شماری کنم تا که صبح شه و از این بیهودگی رنجآور شبانه خلاص بشم...
تکرار... تکرار... و باز هم تکرار...
کاش می فهمیدن که چقدر سخته اگه یه نفر کل زندگیش همین چرخه باشه...
چرخه ای ملال آور و بی پایان...
کلی دغدغه ی رشد داشته باشی...
کلی دغدغه ی پیشرفت...
اما ناتوان باشی برای تغییر اوضاع...
چقدر دوست دارم فیلم
اینجا بدون من رو...
همون موقع که بُریدی...
همون موقع که دیگه نا نداری...
همون موقع که همه چیز از هم پاشیده...
یهو چشماتو ببندی و با باز کردنش ببینی همه چیز درست شده...
ببینی که تمام اون رنج ها فقط یک «فصل» بود...
یک فصل از زندگی... برای رسیدن به فصل تازه ای از زندگی...
آره...
سخت می گذره...
خیلی هم سخت...
اما مطمئنم که این اوضاع و احوال هم تنها یک فصل از زندگی منه...
و نه چیزی بیشتر...
باید صبوری کرد...
تا شقایق هست، زندگی باید کرد...
بگذریم...
حرف های تلخ رو دوست ندارم...
خدا رو شکر که قرار نیست توی کانون تلخ باشم...
فضای اطرافم اون قدری تلخ هست که نخوام این جا هم مثل اون جا باشه...
تلخ بودن رو هیچ وقت دوست نداشتم...
اینا چیزایی بود که رو دلم زیادی می کرد...
فقط باید می گفتم تا آروم شم...
همین...
نسخه های خدا همیشه خوبه...
ای کاش ما هم بتونیم کمی خوب باشم...
مثل خودش...
خوب بودن رو میشه از خدامون یاد گرفت...
نه؟
دلم تنگه...
واسه کانون...
واسه تاپیک هاش...
واسه آدم های خوبش...
واسه همه چیز...
خیلی تنگ...