امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود...
از اون روزای غیرقابل توصیف...
تو خیابون مون یه جامعه القرآن هست...
تو این یکی دو سال، بعضی شبای قدر میرفتم اون جا واسه سخنرانی ها...
خیلی حرف داشت برام... خیلی پربار بود...
همش دوست داشتم یه جوری خودمو وصل کنم اون جا... اما نمیشد...
هر بار به نوعی این سعادت ازم گرفته میشد...
ولی امسال به لطف خدا وصل شدم...
و چقدر آه و افسوس از این دو سالی که از دست دادم...
یه همچین جایی به فاصله ی چند دق نزدیک خونه آدم باشه... و تو هیچ بهره ای ازش نبری...
این استادمون این قدر قشنگ حرف می زنه... این قدر پرمغزه... که بعد کلاسش نمی دونم باید چه طور خودمو تخلیه کنم...
نمی دونم اصن باید تخلیه کنم!؟ حیف اون حرفا نیست که بخواد تخلیه شه؟
امروز که حرف می زد، انگار فقط واسه من حرف میزد... فقط منو میدید و حرف میزد...
همش تو فکرم شاید اینا که به جایی وصلن، بهشون الهام میشه در مورد چی حرف بزنن...
بدون اینکه مخاطب بگه من چی می خوام و تو چی بهم بده... خودشون جوری می گن که مخاطب دوای دردش رو می گیره...
واسه هر دقیقه اش، دوست دارم ساعت ها فکر کنم...
نمی دونم... شاید بس که کلاس خوب نرفتم، یه همچین کلاس هایی این قدر منو هیجان زده می کنه...
ولی همش به این فکر می کنم... چی میشه اگه فقط به 5 درصد از چیزایی که میگه عمل کنم؟
زندگیم چه ها نخواهد شد... آرمین میشه یه آرمین دیگه...
یعنی میشه آرمین یه سال دیگه.. دو سال دیگه.. سه سال دیگه حالش خوب شه؟
بیاد و یه پست بزنه بگه حالم خیــــــــــــــــــــــــــــــلی خوبه؟
تو این چند جلسه که سر کلاس استاد میشینم، به وجد میام... از این که همچین مدل آدمایی می بینم...
آدم تا وقتی آدم خوب نبینه، معلومه آدم خوبی هم نمیشه...
آدم یه جاهایی تو زندگیش واقعا نیاز به استاد داره... وگرنه بد درگیر میشی...
معلوم نیست به چی پناه بیاری... معلوم نیست به کجاها چنگ بندازی... معلوم نیست چه بلایی سر خودت بیاری!
چند روز پیشا نوشته بودم خدایا یه راهنما می خوام... کمکم کن...
و حالا خدا این راهنما رو بهم داد... راهنمایی که عین خورشید نورش تو چشممه...
و نمی دونم الان چند مرتبه سجده ی شکر به جا بیارم؟
این همه پیش روان شناس می رفتم... جلسه ای 50 تومن میدادم.. هیچی هم دست گیرم نمیشد...
بعد یه کلاس این مدلی هم هست جلسه ای 10 تومن... با دریایی از معرفت...
که نمی دونی کدوم تیکه شو بزنی به جیب... که بعد پشیمون نشی از برنداشتن باقی مونده ها...
این کلاس های جامعه القرآن انگار محفل نوره...
حست یه حس دیگه است... دنیاش یه دنیای دیگه است...
هر چقدر هم که داغون باشی... باورت میشه که تو هم می تونی آدم شی!
بعد از کلاس نمی دونم چم میشه...
فقط می دونم باید از نادانی خودم به درگاه خدا پناه ببرم...
که خدایا ببخش این همه نادانی رو...
من واقعا نادانم!
تو این دو ماهه خیلی اتفاق های خوب برام افتاده...
مدام یه دریچه ی رشد باز شده جلوم...
یکی پس از دیگری...
همین قرآنی که با تفسیر می خونم اون قدر دلنشینه برام که قابل توصیف نیست...
قبلاها فقط ترجمه می خوندم...
الان که با تفسیر می خونم اصن یه چیز دیگه است...
اون موقع ها قرآن می خوندم میگفتم این خدای ما که میگن مهربونه، چقدر بی رحمه!
ماشالله یکی پس از دیگری هلاک کرده قوم ها رو...
اونم به دلایلی که چندان با عقل جور درنمیاد...
الان که قرآن می خونم، می بینم این خدای ما یکمی زیادی رحیمه... یکمی که چه عرض کنم بیش از حد رحیمه!
اون قدری که فرصت به اون هلاک شدگان داده بود، من عمرا یک هزارمش رو هم نمی دادم...
شانس آوردن یکی مثل خدا بالا سرشون بوده...
تو این دو ماه اتفاق های خیلی خوبی واسم افتاده...
ولی این اتفاق های خوب لحظات خوش نبوده... اتفاقا لحظات تلخ بوده...
مگه میشه پی ببری به داغون بودن خودت... بعد حالتم خوب باشه!؟
تو این چند هفته بارها زار زدم به حال خودم...
یه پرده هم کشیدم دورم که مبادا یه موقع کسی ببینه حال و احوال مو...
حال و احوالی که ظاهرش خوش نیست... اما باطنش عین خیر و برکته...
چون قراره به جای خوبی برسه... چون قراره به جای خوشی ختم شه...
امروز صبح با یه بزرگواری صحبت کردم که هم صحبتی شون سراسر خیر بود برام...
اما از کم خوابی دیشب سردرد داشتم... ظهرش دیگه رسما امونی برام نمونده بود...
از یه طرف خوابم میومد... از یه طرف از درد نمی تونستم بخوابم...
اون قدر چشمم سیاهی می رفت که راستی راستی داشتم هلاک میشدم...
قرص خوردم.... خوابیدم... حالم خوب شد...
و بعد هم حالی که خوب بود، عالی شد...
بی راه نیست که خدا گفته: ان مع العصر یسرا...
زندگی ما همش پره از این سختی ها و آسونی ها...
آسایشی که امشب نصیبم شد، چندین و چند برابر اون درد ظهرانه بود...
ارزش این آسایش کجا... و داشتن اون دردها کجا...
خدایا...
نمی دونم چقدر قراره بهم عمر بدی...
ولی لااقل یه چند وقت دیگه مهلتم بده تا خودمو اصلاح کنم...
تو خدایی... دست محتاجی که به سمتت بلند شده رو می دونم رد نمی کنی...
نمی دونم کجا چه کاری برای چه کسی انجام دادم که این قده هوامو داری...
فقط می تونم بگم شرمنده ام خدا...
نکنه رهام کنی... جز تو کسی رو ندارم...
نگهم دار... هنوز خیلی باهات کار دارم...